حافظانه

شرح غزلیات حافظ

حافظانه

شرح غزلیات حافظ

برداشتهای شخصی من از غــزلهای پیامبر عشق و ادب حضــرت حافـظ

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۴۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است



پیش ازاینت بیش ازاین اندیشه‌ی عشّاق بود


مهــرورزّیِ تـو با ما شُـهره‌یِ  آفاق بود


دربعضی از نسخه‌ ها، در این غزل بیت دیگری بشرح: " پیش از این کاین نُه رواقِ چرخِ اخضر بَرکشند   /   دورِ شاهِ کامکار و عهد بو اسحق بود " ثبت شده که شاهدی روشن بر این ادّعاست که این غزل خطاب به "شاه شیخ ابواسحاق" سروده شده است .

می‌فرماید : قبل از این نسبت به عاشقان توِجهِ بیشتری می‌کردی و بیشتربه فکرشان بودی . اظهار وابرازِ محبّت تو به ما، زبانزدِ اقصی نقاطِ جهان و تمام اهلِ عالم بود.مامشهور به لطف توبودیم.

  • رضا ساقی



پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به دَرافتاد

از"پیرانه سر" چنین برمی آید که این غزل در دوران کهنسالی حافظ سروده شده است. شاعر عاشق پیشه ی نازنین ما دردوران پیری، گرفتارعشقی ازنوع جوانی که چنانکه افتد و همگان دانند شده است.
  • رضا ساقی

                       

  


تاب بنـفشه می‌دهد طُرّه‌ی مُـشکسای تو 


پـرده‌ی غنچه مـی‌درد خنده‌ی دلـگشای تو


تاب : پیچ  دادن - تابیدن - پرتو افکن -نور افشان  -گرمی پیچ وخم که درریسمان وزلف وامثالِ آن بیافتد. ، طاقت و تحمّل وتوانایی ، داغ کردن و سرخ کردن (تابه : داغ کننده) دراینجا علاوه برمعانیِ یادشده، "خشم و عتاب" نیز موردِ نظر ومقصودِ شاعراست.

  • رضا ساقی





تاسرِ زلف تودردست نسیم افتادست

دل سودازده از غصّه دو نیم افتادست

سرزلف دردست نسیم بودن: کنایه ازشوخ وهرجایی وشهرآشوب بودن بودن، جلوه گری ودرکانون ِ توجّهِ دیگران قرار گرفتن، دردسترس دیگران بودن
  • رضا ساقی

   


تازمیخانه و می نام ونشان خواهد بود


ســر ما خاک ره پـیر مغان خواهد بود


«میخانه ومیکده» درفرهنگِ حافظانه، معناهای متفاوت ومتضادی دارد. یکی به معنی میخانه ی مجازی که درآنجاشراب وباده انگوری عرضه میگردد ودومی  میکده ی حقیقی یامیکده ی عشقست که شرابهای متنوع ومختلفی دارداما مایه ی اصلیِ همه ی آنها باده ی اَزَلیست.

باده ی ازلی همان باده ی هستیست که به اراده خداوند به عمل آمده، ازهمیشه تاهمیشه بوده وخواهدبود وبه رایگان دردسترس همگان قراردارد.  حیوانات، درختان، رودخانه هاوتمام ستاره هاوسیاره ها ازاین باده مسرور و درحال رقص وآوازهستند. فقط انسان است که ازاین موهبت غافل مانده وبرای تامین سرمستی خود متوسل به باده های دست ساز خودشده است. 

  • رضا ساقی

 

  


ترسم که اشـک در غـمِ ما پرده‌در شـود


ویـن راز سر به‌مُهر بـه عالَم سـمـر شـود


پرده در : پرده درنده ، فاش کننده ، افشا کننده   

سر به مُهر : سِرِّسربسته ، لاک و مُهر شده   

سَمر : افسانه هایی که درشبهای مهتابی تعریف می کردند ، داستان،قصه.


‌ترس وواهمه یِ من از این است که در غمِ عشقِ تو آبِ دیدگانم جاری گردد و رسوایم سازد و این رازِ سربسته ( راز عشقِ من به تو ) همچون افسانه وداستان در همه‌یِ جهان بازگو شودسرشکم آمدوعیبم بگفت روی به روی

شکایت ازکه کنم خانگیست غمّازم

غمّاز:پرده در، برملاکننده،غمزه کننده ....

  • رضا ساقی



تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده ی گزند مباد

برخی بدون ارایه ی دلیل قانع کننده، معتقدند حافظ این غزل برای همسرش سروده است!! برخی دیگر معتقدند که مخاطبِ این غزل شاه شجاع،محبوب دوست داشتنیِ حافظ است که دربستربیماری افتاده بود وحافظ قصد عیادت ازاونموده وغرلی سروده است.
  • رضا ساقی



توراکه هرچه مُراداست درجهان داری

چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری

مُراد: آرزو و خواسته، کام، 
معنی بیت: ای حبیب، توکه خود کامیاب هستی وبه خواسته های خویش رسیده ای ازحس وحال ضعیفان وناتوانان فارغی وذرّه ای غم آنهارا نمی خوری.
خفته برسنجاب شاهی نازنینی راچه غم؟
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب؟
  • رضا ساقی



تومگربرلب آبی به هوس بنشینی

وَرنه هرفتنه که بینی همه ازخود،بینی

فتنه: بلوا، شلوغی وآشوب
همه از خود، بینی: همه از وجود خود ببینی
اغلب شارحان محترم ازاین بیت زیبا برداشت نازیبایی کرده وبه اتّفاق آرا چنین معنایی ارایه نموده اند: " ای معشوق  تو مگر لحظه ای از روی میل وهوس بر لب جوی آبی بنشینی، و گرنه تا وقتی که ایستاده ای و جلوه گری می کنی فتنه و غوغا به پاست، پس هر آشوبی که ببینی از جانب قامت رعنای توست" بعضی نیزپارافراتر گذاشته وبه جای "بنشینی" "ننشینی " راجایگزین نموده اندتا به ظنّ خویش معنای قابل قبولی ارایه داده باشند! 
  • رضا ساقی


توهمچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم 


تبسمی کن وجان ببن که چون همی سپرم


"شمعِ سحر" در اینجا استعاره از عاشق است.شمعی است که چیزی از آن باقی نمانده و در حالِ جان سپردن و خاموشیست . هنگامی که صبح طلوع می کنـد،دیگر شمع در حالِ جان دادن و تمام شدن است و چنانچه نوری هم داشته باشد با طلوع روشناییِ صبح، دیگر روشناییِ شمع خنثی وبی اثر می گردد. 

شاعردرغمِ هجران،جانش به لب رسیده ومنتظراست که باپذیرش از سویِ معشوق، چونان شمعی که در روشناییِ سحرادغام می شودفنا گردد.. 

  • رضا ساقی



تویی که برسرخوبانِ کشوری چون تاج

سزد اگر همه دلبران دهندت باج

ازآنجاکه هیچ اسم ونشانی ازکسی بُرده نشده به درستی معلوم نیست که این غزل درمدح چه کسی سروده شده است. آنچه که روشن است این که غزل درمدح معشوقی زمینیست وبرداشت عرفانی ندارد.
  • رضا ساقی



جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

جمال: حُسن وجلوه ی زیبایی رخسار
درمصرع دوّم "این" که اشاره به "میل جهان" وآن اشاره به "جان"است
معنی بیت: جان من بی حضور معشوق وبدون تجلّیِ زیبائیهای او، میلی به ادامه ی زندگانی ندارد. حقیقت این است که هرکسی ذوق به جهان وزندگانی نداشته باشد مسلّماً روح وجانی نیزدرجسم ندارد ومرده ی متحرّکی بیش نیست من بی فروغ رخسارمعشوق وبی جمال عالم آرای او درچنین وضعیّت نامساعدی قراردارم.
بی جمال عالم آرای توروزم چون شب است
باکمال عشق تو درعین نقصانم چو شمع
  • رضا ساقی



جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سرمرابه جز این در حواله گاهی نیست

آستان: درگاه.
سرمرا: برای سرمن.
حواله گاه: محلّ رجوع وبازگشت،جائی که مرتبط بامن ومتعلّق به من است.
احتمالاً این غزل درزمان شاه شجاع وخطاب به اوسروده شده است. حافظ ارادتِ خاصّی به شاه شجاعِ زیباروی واهل شعر وادب داشته و عاشقانه ترین غزلهایش رابرای اوسروده است.این دو سالهای سال انیس ومونس همدیگربودند. ضمن آنکه حافظ همواره ازاین رابطه ی عاطفی بهترین استفاده را کرده ودرلابلای سخنان عاشقانه، این پادشاهِ خوش قدوقامت را به رعایتِ انصاف،عدالت،مردم داری وفتوّت ترغیب وتشویق کرده است.
  • رضا ساقی
.
  



جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
این غزل عاشقانه خطاب به معشوقی زمینیست وبرداشت عرفانی،باعث ازبین رفتن ظرافتهای شعری می گردد و جایگاهی ندارد. متاسّفانه شاهدهستیم که بعضی ازعرفان زدگان عزیز، همچنان براین نکته پای اصرارمی فشارند وازتمام غزلیّات حافظ برداشت های بنظرخودشان عرفانی می کنند! این واژه ها وعباراتی که دراین غزل بکارگرفته شده، درصورتی جالب و حس انگیزهستند که به معشوقی  زمینی گفته شودنه خداوند. 
  • رضا ساقی



جـــوزا سـَحـر نــهـاد حـمـایــل بـرابـرم 


یـعـنـی غـلام شـاهم وسوگند می‌خـورم


      برایِ روشن شدنِ مفهومِ این بیت لازمست بدانیم که

"جـوزا" برج سوّم از 12 برج منطقةالبروج است که به شکلِ انسانِ ایستاده‌ای به نظر می‌رسد.ایستاده ای که حمایل (کمربندچرمی ) بسته و به شمشیرش تکیه داده است .


حمایل : کمربندِ چرمیِ دوتکّه‌ایست که ازرویِ شانه عبور می‌کند و دورِ کمر قرار می‌گیرد. درقدیم شمشیر را به آن می‌بستند ، امروزه اسلحه‌یِ کمری به آن بسته می‌شود . حمایل به تسمه و دوال ابریشمی نیزگفته می شدکه پادشاهان به خدمتکارانشان می دادند تا به شانه بیاویزند. رنگ آن مشخص کننده‌یِ درجه و نوعِ خدمتگزاری بوده است ....  

 

  • رضا ساقی


شاهین‌صفت چوطعمه چشیدم زدست شاه

کی بـاشــد الـتفـات به صید کبوترم


شاهین صفت: همانند پرنده‌یِ شکاریِ شاهین     التفات : تـوجـّه

 در قدیم پادشاهان  بـاز یا شاهینِ دست آموزی داشتند که هنگامِ شکار آن را با خود به شکارگاه می‌بردند و شاهین را روی مچ‌بند چرمی که به ساعد می‌بستند قرار می‌دادند ، کلاه (سرپوش) چرمی کوچکی هم روی سر شاهین قرار می‌دادند به طوری که روی چشم او را هم می‌گرفت ، وقتی خرگوش یا صید کوچکی را می‌دیدند کلاه را از سر شاهین برمی‌داشتند و شاهین می‌رفت خرگوش را شکار می‌کرد و می‌آورد و شاه به عنوان جایزه تکّه‌ای گوشت به شاهین می‌داد ، در اینجا هم حافظ خود را به پرنده‌یِ شکاریِ شاه تشبیه کرده و "طُعمه" استعاره از "صله" ای است که از پادشاه می‌گیرد ، صیدش هم حتمن سخن و واژه‌های زیبا و خیال انگیز است .

  • رضا ساقی


جهان برابرویِ عیدازهلال وَسمه کشید

هــلال عید در ابــروی یار باید دید


وسمه : گیاهی از تیره‌ی صلیبیان که در برگ آن ماده‌ای به رنگِ سبز متمایل به آبیست، در قدیم برگِ آن را می‌جوشانده و برای رنگ کردنِ ابرو استفاده می‌کرده‌اند؛ امّادراینجا وسمه کشیدن به این معنانیست بلکه فقط آرایش کردن مدِّ نظرشاعراست.

  • رضا ساقی





چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا،نه

باتوجّه به توصیفاتی که ازخال ورخ وچهره ی برافروخته ی مخاطب غزل صورت گرفته بنظرمیرسد که حافظ درحال نازکشیدن ازشاه شجاع جوان ِ خوش سیماست. به تجربه دریافته ایم که حافظ درهمه ی غزلهایی که دروصف این شهسوارشیرین کار سروده حتماً به خال معروف رخساراو،زلف دلکش ولب لعل شکرفشان اوبا احساساتی عاشقانه اشاره کرده است بطوریکه این واژه ها تبدیل به نشانه شده وبه شکل کلیدی برای تشخیص شان نزول غزل درآمده اند.
  • رضا ساقی





چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

چرانه خاک سر کوی یارخودباشم

عزم: قصدِ چیزی کردن
گویندکه حافظ اهل سیروسفر نبوده وسفرهایش بیشتر درونی،معنوی وذهنی بوده است. او درتمام عمرخویش،دو بارسفرکرده که یکی ازآنها اجباری (تبعید به یزد)ودیگری نیزبه هندبوده که ظاهراً آن نیزناتمام مانده وبه سببِ بروز مشکلات ونامساعدبودن هوا ازنیمه ی راه به شیرازبازگشته است!. اکراه وامساکِ حافظ ازسفرکردن باتوجّه به استنباطی که ازغزلیّاتِ او می شود به حدّی شدیدبوده که این ظن وگمان راایجادمی کند که احتمالاًحافظ بیماریِ "هراس ازسفر" داشته است. دراین غزل نیز به صراحت به این موضوع اشاره کرده است.
  • رضا ساقی


    



چِل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

کـز چـاکـران پـیـر مـغـان کـمـتـریـن منم


"لاف زدن"  :  ادّعای  بیهوده  کردن ،  خودستایی  کردن  

"پـیـر مغان" :  پـیـرِ می فروش و راهنمایِ خیالیِ حافظ، 

در اصطلاحِ عرفانی ، پـیــر و مرشدِ کامل ، قطب و مرادِ مریـدان که از مسایلی  باخبر است که دیگران از آنها بی خبرنـد. .....

 

با توّجه  به اینکه  به پیشوایانِ  زرتشتیان  


"مغان" گفته می شد و "باده یِ مغان" همان  


شرابیست  که  زرتشتیان بعمل می آورند، 


ممکن است که مقصودِ شاعر


 ازپیرمغان همان 


"حضرت زرتشت"باشد.


خاصه  آنکه حافظ  احترامِ  ویژه ای به 


ایشان قائل بوده ودر سراسرِدیوانِ خویش 


همواره به نیکی ازاویادکرده و در برابرِ پیر 


مغان تواضع وفروتنیِ قابلِ تأمّلی


 ازخویش نشان داده است:


گرپیرمغان مرشدِمن شدچه تفاوت؟

درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست


گرچه بعضی ها بااستنادبه این ابیات معتقدندکه حافظ پس ازمدّتی صوفیگری به مذهبِ زرتشت گرویده است،لیکن باوجوداین همه ارادت به زرتشت ازسویِ حافظ،همانگونه که قبلن نیزتوضیح داده شده، بنظرِنگارنده یِ این شرح،وی یک آزاداندیش بوده وهرگز درقالبِ هیچ مکتب ومذهبی نمی گنجیده است. اوخود یک مکتب ومذهبِ خاص ومنحصربفرد است وتعریف وتمجیدِ اوازکسی به ویژه(زرتشت) نشانه یِ ارادت وحق شناسی وعلاقه به فرهنگ وآیینِ آباواجدادیست.


معنـیِ بـیت :  بیش از چهل سال است که من به دروغ ادّعـا می‌کنم{نوعی شکسته نفسیست} که از کوچکتـرین خدمـتـگـزارانِ پیرِمغان هستم،درحالی که نمی توانم اعمال ورفتارم رامطابقِ خواستِ اوتطبیق دهم .

گرم نه پیرِمغان دربه روی بگشاید

کدام در بزنم چاره ازکجا جویم ؟


هـر گز به یـُـمـنِ عـاطـفتِ پـیر می فـروش

سـاغـر تـُهــی نـشـد ز مـیِ صـافِ روشنم


"یـُمـن" : مبارکی ، برکت   

"پیـرِ می فروش" : همان پیرمغان است   

 معنایِ سطحیِ این بیت نیز اشاره به مجازبودنِ شرابخواری درمذهبِ زرتشت دارد:

به لطف ومرحمتِ پیرِ می فروش(حضرت زرتشت) ساغر وپیمانه یِ من هرگز ازشرابِ صاف وناب خالی نگردید.

امِا ازنظرگاهِ عرفانی "ساغـر" دراینجا کنایه از دلِ شاعراست که همواره به برکتِ عنایاتِ پیرِ خیالی، از شرابِ آگاهی بخش خالی نبوده وتاریکیهایِ دل وجانش را روشن نموده است. به میمنتِ راهنمایی هایِ آنحضرت ومحبت هایِ بیدریغِ او هیچگاه دل من از معرفت و حقیقتِ حق تعالی خالی نشده است.

به جانِ پیرِ خرابات وحقِ صحبتِ او

که نیست درسرِ من جزهوایِ خدمتِ او

چراغِ صاعقه یِ آن صحاب روشن باد

که زد به خرمنِ ما آتشِ محبّتِ او


ازجاهِ عـشـق ودولـت رندانِ پـاکبــاز

پـیوسته صدرمـِصطبه هابُوَدمَسـکنم


"جـاه" : جایـگاه ، مقام و مرتبه

"دولت" : اقبال ، سعادت و نیکبختی  

"پـاکـبـاز" : پاک باخته،و به کسی گفته می‌شود که تمام دار و نـدارش را یکباره ببازد ، در اصطلاح عرفان ؛ به سالکی گفته می‌شود که همه‌یِ هستی‌اش را فدای معشوق کند .

"مـِـصـطـَبه" : سـکـو ، تختـگاه ، در میکده ها و قهوه خانه های قـدیـم سکو هایی می‌ساختند و روی آن را برای نشستنِ میگساران و مشتری ها فرش می‌کردند مثل قهوه‌خانه های سنّتی امـروز ، بعضی از این سکوها و تختــها بلندتر و جایـگـاهِ افراد خاص و پهلوانان بـوده که به آن "صـدر مـِصطبه" می‌گفته‌اند .

"مـیـکـده" در اصطلاح عرفان ؛ محلِّ راز و نیازِ سالکان طریق معرفت و محفل و مجلسِ رندانِ عارف است .

درسایه یِ مقامِ والایِ عاشقی که بدست آورده ام و به لطف وبرکتِ همراهی،همدلی وهمنواییِ رنـدانِ پاکباخته، همیشه در میکده‌یِ معرفت جایگاهِ مخصوص و مرتبه‌یِ بالایی داشته‌ام .  

به صدرِ مَصطبه ام می نشانداکنون دوست

گدایِ شهرنگه کن که میرِ مجلس شد.


 درشـأنِ مـن بـه دُرد کـشی ظـَنِّ بد مـَبـَـر

کــآلـوده گـشـت جـامـه ولی پـاکـدامـنـم


"شأن" : قـدر و مرتبه   

"دُرد کشی" : شرابخواری ، "شراب را تا ته و با دُرد سر کشیدن"

دردکشان همان رندانِ پاکباخته ای بودندکه هرچه داشتندهزینه‌ی شراب می کردند و دیگر پـولی برایشان باقی نمی ماند وازهمین رودر میکده ها پرسه می زدند و دُردِ تهِ جام ها را جمع می‌کردند ومی نوشیدند.

ظـَنِّ بدمبر : حدس و گـمـانِ بدمکن ،

به شرابخواریِ من وطرزِ اندیشه وجهان بینیِ من گمانِ بـدمـبـر،من رندم ،شایدظاهرآلوده وگناهکاری داشته باشم لیکن باطنِ پاکی دارم.من سالکِ راهِ عشقم وهرچه که پیرمغان فرمایدآن کنم وازسرزنشِ دیگران نیندیشم:

گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهب است

گفت این عمل به مذهبِ پیرمغان کنند.

به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید

که سالک بی خبرنبودزِ راه ورسمِ منزلها


شهبازِدست پادشهم این چه حالتست؟!

 کــز یـاد بـرده‌انـد هــوایِ نشیمنـم


"شـهـبـاز" : بـازِسفید ، (عقاب) پرنده ی شکاری

 "پادشاه" : استعاره از پیرمغان است ،

 در قدیم پادشاهان ، شهباز را دست آموز و برای شکار تربیت می‌کردند ، روی مچ دست چپ پاشاه دست‌بندی چرمی می‌بستند که نـشیـمن‌گاهِ شهباز بـود.

من درنزدِ پیرِمغان جایگاهِ ویژه ای داشتم،نمی دانم چرااینگونه رقم خورد....؟ این چه وضعیتی است که پیش آمده وتـمـایـل و آرزویِ رسیدن به نشمین‌گاه اصلی و مسکنِ مألوف را از یـادم برده‌اند؟ .

"دست پادشاه" کنایه از نزدیک بودن،همدم وهمنفس بودن باپیرِمغان است.

حافظ جنابِ پیرمغان جایِ دولتست

من ترکِ خاکبوسیِ این درنمی کنم


حـیفست بلبلی چومن اکنون دراین قفس

بااین لـسـان عَذب که خامُش چوسـوسـم


"حیف" : ستم ، افسوس      

"لسان عذب" : زبان فصیح و شیرین  

 "سـوسـن" : نام گل است ، چون پنج کاسبرگ و پنج گلبرگ دارد و کاسبرگها به رنگ گلبرگ هستند به گل "ده زبان" نیزمشهور شده است .

بسی مایه‌یِ ستم و جفاست که شاعرِ شیرین زبانی همچون من در این شرایط{وضعیّتِ بیتِ قبل}قرارگرفته ام.گویی که بلبلی رادرقفس زندانی کرده باشندواجازه یِ آوازخوانی راازوبگیرند. سوسن نیزبااینکه ده زبان دارد خاموش است وقادربه بیانِ احساساتِ درونیِ خویش نیست.من هم ناگزیرم ساکت باشم ونمی توانم آنچه راکه دردل دارم واضح بیان کنم.

دراین غوغاکه کس کس رانپرسد

من ازپیرِ مغان منّت پذیرم


آب وهوای فـارس عـجـب سـِفلـه پرور سـت

کو همرهی ؟کـه خـیمه از ایـن خاک بر کنم


"سـِـفـلـه" : لـئـیـم ، پست و فرومایه  

"خیمه برکندن" : کوچ کردن و سفر کردن همراه بادل کندن است.

شاعر ازشرایطِ حاکم برشهرِخویش و اوضاع و احوالِ جامعه، دلشکسته ودلگیراست،به حدّی که قصد دارد با همسفری همدل وهمفکر،مهاجرت کرده ودرجایِ دیگری رَحلِ اقامت بیافکند.

اوضاعِ فارس به کامِ فرومایگان است . کجاست همسفرِ هم رأیی که باهمراهیِ او از این دیار کوچ کـنـم .

دولتِ پیرِ مغان بادکه باقی سهلست

دیگری گوبرو ونامِ من ازیادببر


حـافظ به زیر خرقه قدح تابه کی کشـی؟!

در بـزم خـواجـه پـرده ز کـارت بـر افـکـنم


 "قدح کشیدن به زیر خرقه" : جام وظرفِ شراب حمل کردنِ پنهانی تحتِ پوششِ خرقه  

می‌دانیم که خرقه‌یِ زهدکه اسباب ووسیله یِ ریاوتظاهربوده، درنظرگاهِ حافظ بسیار ننگ آور و کثیف است .دراینجا خطاب به خودش می‌فرماید:

ای حافظ تاکی به زیرِ خرقه،پنهانی شراب حمل می کنی؟ این کارننگ است،پلیدیست وشیوه یِ شیّادان است.به عبارتی به دَر می‌گویـد تا دیـوار بشنود .

از طرفی دیگرمی‌خواهدبـگـویـد که درشرایطِ اختناق و خفقانی که حـکـومتِ وقت ایجاد کرده، ناگزیرم برخلافِ میلِ قلبی،من نیزهمانندِ ریاکاران وسالوسان،ظرفِ شراب را زیر خرقه پنهان ‌کنم{ریاکاری کنم وعقایدم را نتوانم ابرازکنم}   

"خواجه" : "خواجه جلال الـدین تـورانـشاه" از وزرایِ شاه شجاع و از ممدوحانِ حافظ است و حافـظ بسیار به او علاقه‌مند بوده است

"پـرده بر افکندن" : افشاگری و رسوا کردن است .

خودراتهدیدبه افشاگری کرده ومی گوید:

اینبار دربزمِ خواجه تورانشاه،همانندِ گذشته پرده پوشی وپنهانکاری نخواهم کرد.بی ریاابرازعقیده خواهم نمود وضمنِ پوزش ازپیرِمغان ازسرزنشِ دیگران اِبایی نخواهم داشت.

پیرِمغان زِتوبه یِ ماگرملول شد

گوباده صاف کن که به عذرایستاده ایم.


توران‌شـهِ خجـسته که در"مـنْ یـَزید" فضل

شـد مـنـّت مـَـواهـِـب او طــــوق گــردنــم


"مـَنْ یـَزیـد" : مخفّفِ "هـَلْ مـَن یـَزیدُ"است { آیا کسی هست که برقیمتِ پیشنهادی بیافزاید؟} این عبارت در مـزایـده وحراجِ یک کالا به کار می رود.   

"فـضـل" : دانش ،برتری ، شایستگی ، احسان ، لطف

"مـِنـَّت" : احسان ، نیـکی کردن    

 "مـواهـب" : جمع موهبت به معنیِ  عطا و بخشش

 "طوق گردن شدن" : مـدیـون شدن ،زیربارِدِینِ کسی قرارگرفتن وبدهکاراوشدن

از آنجا که تـورانـشـاهِ فرخنده پی وسعادتمند، در احسان کردن و بخشش همیشه دستان گشاده ای دارد وازهمگان دراینکاربرتر است و نیزبرای دانش و معرفت ارزشِ بیشتری قائـل می‌شود، با لطف و عنایاتی که درحقِ من کرده ، مرا مطیع و فرمانبرِ خودش کرده است.

خوشم آمدکه سحرخسروِخاورمی گفت

باهمه پادشهی بنده یِ تورانشاهم

  • رضا ساقی