آن کـه پامال جفا کرد چوخاک راهم
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۳۵ ب.ظ
آن کـه پامال جفا کرد چوخاک راهم
خاک میبوسم وعذرقدمش میخواهم
شاعر از بابت دوریِ معشوق دچار زجر و اندوهی شدیدشده ومستأصل ودرمانده گردیده است. امازیباییِ کارعاشق دراین نکته ی لطیف نهفته که غم ودردِ دوری معشوق را با جان و دل میپـذیرد و این غم و اندوه را دوست دارد.
ضمنِ آنکه درلایه ی عمیق ترمعنا،نکته ی لطیف تر وظریف تر دیگری متجلی هست وآن عذرخواهیِ عاشق ازقدوم مبارک معشوق است. عاشق بواسطه ی دوریِ یار ونازکردن وبی توجهیِ معشوق ، همچون خاک راه پایمال گشته وبی ارزش شده است. مطابقِ معمول وعرف رایج بایدمعشوق ازعاشق پوزش بخواهدکه سبب پایمال شدنش رافراهم ساخته وباعبورِمغرورانه ازرویِ او، چون خاک راه پایمالش کرده است، لیکن ازآنجاکه عاشقِ پامال دراینجا شخصِ حضرت حافظ است وباهمه ی ِعاشقان تفاوتهای اساسی دارد،اتفاقِ متفاوتی رخ می دهد عاشق پیش دستی کرده وبااشتیاقی خیال انگیز،خاک زیرپایِ معشوق را بوسه زده وپوزش می طلبد. چرا؟ چون معشوق راوالامقامی می بیندکه می بایست درزیرپاهایِ نازنین او گرانبهاترین وباارزش ترین متاعِ دنیا پهن شده باشد نه جسم وجانِ کم بهایِ عاشق که اینک بـه جفای جدایی از معشوق مبدّل به خاک بی ارزش شده است. حافظ عاشقی نیست که اجازه دهدمعشوق احساس گناه کرده و رنجشِ خاطرپیداکند.
حافظ اندیشه کن ازنازکیِ خاطریار
برو ازدرگهش این ناله وفـریادببـر
به همین سبب است که بلافاصله خطاب به معشوق می فرماید:
من نه آنم که ز جورتوبنالم حاشا
بندهی معتقدوچاکردولتخواهم
من هرگز ازآن عاشقانی نیستم که ازرفتارتو وجور وجغای تو(بی توجهی وکناره گیری تو ) شکایت کنم هرگز هرگز.....من بنده و غلام تو هستم و به ارباب بودن تو اعتقاد دارم و خادمی ارادتمندم که خیر و صلاح ونیکبختیِ تـو را خواهانم.
حاشاکه من ازجوروجفای توبنالم
بیدادلطیفان همه لطف است وعنایت
بسته ام درخم گیسوی توامیّدِ دراز
آن مباداکه کنددست طلب کوتاهم
بازخطاب به معشوق:
من به گیسوان تو امید بسیار بستهام مبادا اوضاع طوری رقم بخورد که من به کام نرسم!....
حافظِ عاشق پیشه، دلِ خودرا به گیسوی معشوق دخیل بستهاست تابه مرادوآرزویِ خویش که همانا وصال ورسیدن به سرمنزل مقصوداست برسد .
عاشق گرچه امید دراز و طولانی به گیسوان یاردارد اما ازآنجا که ازبلندیِ گیسوانِ یارخویش وکوتاهیِ دستانش خبردارد، نگران اینست که نکند دستانِ طلبش به گیسوان درازِ یار نرسدو کامروانگردد.
"بلندیِ گیسوی یار" اشاره به معنایِ جایگاهِ والا ودست نیافتنیِ مقام ِ یار و "کوتاهی ِدستانِ طلب" اشاره به قصور وناتوانی وعجز ودرماندگیِ عاشق دارد.
ذرّهی خاکم ودرکوی توام جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
همانگونه که درآغاز سخن، خودراخاک راه معشوق قلمدادکرده دوبارتأکیدمی کندکه گرچه مرا به بارگاه تو دسترسی نیست ومن جزذره ای خاک بیش نیستم لیکن همین که درکوی توساکن هستم نه تنهاازجایگاهِ خویش خوشحال وشادمانم بلکه بیم آن نیزدارم که ناگاه بادی وزیدن گیردومرا ازکوی تو به محلی دیگربراند.
واعظ مکن نصیحتِ ماشوریدگان که ما
باخاک کوی دوست به فردوس ننگریم
پیرمیخانه سحرجام جهان بین اَم داد
وندرآن آینه ازحُسن توکرد آگاهم
«پیرمیکده؛ می فروش؛ یاپیرمغان» درحقیت همان مرشد روشن ضمیریست که به خودشکوفایی رسیده وتوانمندی بیدار کردن دیگران رادارد.
«جـام جهان بـیـن» استعاره از جام شرابِ معرفت وآگاهیست که دل عارف بواسطه یِ آن روشن وهمانند آینه یِ غیب نما می گردد .
معنی بیت:
سحرگاهی پیرمیکده ،جامی ازمعرفت وآگاهی به من عطانمود وبواسطه ی آن جام دلم غرقِ نـور معرفت وآگاهی گردید و من جهان بینیِ خاصی پیداکرده و نسبت به حُسن وزیباییِ تو(معشوق) واقف وآگاه شدم ، تجلّیِ حُسن تو را دریافتم سپس عاشقی وشیدایی پیشه کردم .
"پیر میخانه" درحقیقت پـیـر سالک و عارف کاملیست که اغلب حافظ بااحترام ازاویادکرده واورا راهنما ودلیلِ راهِ خویش معرفی می نماید. بنظرمی رسدحافظ فردی رادرخیالِ خویش، مطابقِ سلیقه ومبانیِ فکری واعتقاداتِ شخصیِ خود به خصلتهایِ انسانیِ زیبا مزیّن ساخته وبه فضایلِ اخلاقی آراسته وسپس مرید اوشده است. چراکه بامطالعه ومرورِ دیوانِ حافظ،ملاحظه میگرددکه وی ازشخص خاصی پیروی نکرده ونام کسی رابعنوان پیر وراهنمادر اشعار خودنیاورده است . لازم به توضیح است که کیش ِ حافظ ، ازنوع ِکیشِ عرفانی ِابن عربی وبایزید بسطامی ویاحتا مولوی وشیخ شبستری وغیره نیست. کیشِ ِحافظ ،متاعی کاملن جدید، متمایزومتفاوت ازهمه بوده ودستآوردِشخصیِ آن نادره یِ روزگار است. ابداع واژه ها یِ اثرگذاروتوجه برانگیز ِزیادی مانند:پبر میخانه -پیرمغان-پیرمی فروش- پیرخرابات، پیر طریقت و........ نوآوری ،نوسازی وتوسعه وتعمیق ِ معناهای بسیاری ازواژه ها-تبلیغ وترویج ِ عشقورزیِ بی قیدوشرط به بیانی نو وشیوه هایِ خیال انگیز وتحقیر وتخطئه یِ ظفرمندانه ی ِزاهدان متظاهر ومتکّبر ودروغگو، تنهابخش ِکوچکی ازتفاوت وتمایزِ تفکراتِ خواجه یِ شیراز باتفکراتِ عرفانیِ ماقبلِ خویش است.به عبارتی دیگر بنظرنگارنده ،کیش ِحافظ معجونی از عرفان –تصوف –شریعت –طریقت وفرهنگ وهنر و ادبِ اصیل ایرانیست که باسلیقه وهنرمندی ِ خیال انگیزی درهم آمیخته شده وبنیادِمکتبِ انسانساز ِ بی مانندی را بنانهاده است.
مرشدومرادِحافظ برکسی روشن نیست،بااین وجود،حافظ اگرچه دارای ِجهان بینی ِ خاصی بوده و درچارچوب هیچ مذهبِ خاصی نمی گنجیده،اما نباید ازکناراین موضوع که او" ارادتی ویژه به شخص حضرت زرتشت داشته" به سادگی عبورکرد.
به باغ تازه کن آیین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
صوفی صومعه ی عالم قدسم لیکن
حالیادیرمغان است حوالت گاهم
صوفی ، درویش، کسی که دل خود را با خدا صاف کرده باشد .
صومعه : دیر ، خانقاه ،محل ومکان عبادت
عالم قدس : ، عالم مجرّدات، جهان پاک و ازلی .
دیر مغان – محل عبادت وجایگاه موبدان و نگهبانان آتشکده یِ زرتشتیان
من ازعالم عرفان و عالم ملکوت آمده ام جایگاه من آنجا بود من دربارگاه کبریایی با خدا مأنوس بودم .ازریاوتکبروت ظاهر دوربودم دل وجانم صاف و پاکیزه بود.حال که "ازبدحادثه ویابرای انجام مأموریتی" ناگزیرم مدتی رادراین جهان خاکی سپری کنم، تقدیرچنین رقم زده شده که در دیرمغان ، دل وجان ازریاوگناه وبدی هاصاف نموده وبه عبادت معبود پردازم ومشغول پرستش خداگردم. درادامه ی بیت قبلی دراین بیت نیزبه دیرمغان ومذهب زرتشت اشاره ای کرده وارادت خودرابیان نموده است.لیکن روشن است که بااستنادبه تنهاچندبیت شعر ازیک شاعر هرگزنمی توان ونبایدچنین نتیجه گیری کردکه شاعرپیرو آن مذهب بوده است.به ویژه اظهارنظر درخصوصِ مذهبِ شاعری پررمز وراز همانند حافظ که سخنان خویش رارندانه درلایه لایه های لفّافه ی ایهام واشارات پیچیده تانامحرمان و مغرضان کمتربدان دسترسی داشته باشند، امریست تقریباً غیرممکن ومحال. چنانکه خودفرموده:
من این حروف نوشتم چنانکه غیرندانست
توهم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی
متاعی که حافظ بدان دست یافته، عشقی پاک بااحساسی ناب وخواهشی فرامرزیست. متاعی که عقل و فرهنگ و ادب و دانش وحتا شریعت و ….، در برابر آن ناچیز و حقیر به نظر می آیند. در مدرسه یِ عشق ، عقل وعلم ،دانش ودین، ومذهب و شریعت، جایگاهی پایین تردارند و مرزبندی های عقیدتی نظیر کفر و ایمان، شرک و توحید و حلال و حرام از میان می روند . به عبارتی روشن تر، پرسش کردن ازیک عاشق دررابطه باعشق و دین و مذهبِ او، عملی بیهوده بوده ودلیلی برجهل ونادانی ِ پرسشگر خواهد بود. اگرکسی از یک عاشق بپرسد: عشق چیست؟ مسلمان هستی یا کافر؟ بت پرستی یا خداپرست؟ شیعه ای یا سنی؟ مؤمنی یا فاسق؟قطعن باچنین پاسخ هایی مواجه خواهدشد:
ابوسعید ابوالخیر :
عاشق به یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
و عطارنیشابوری:
جهانی است عشقت چنان پر عجایب
که تسبیح و زنار میبرنتابد
نه در کفر میآید و نه در ایمان
که اقرار و انکار میبرنتابد
وشیخ شبستری می گوید:
به ترسا زاده ای دل دِه به یک بار
مجرّد شو ز هر اقرار و انکار
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست؟
که کارِ عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عقل آنجا جز گریزان
ویا:
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین، نه عقل ،نه تقوی، نه ادراک
فتاده مست و حیران بر سر خاک
حافظ همیشه از"پیرمغان ودیرمغان" با احترام ویژه وارادت خاصی یادکرده ودربرابر پیرمغان سرتعظیم وتواضع فرود آورده است.لیکن به موازات این تواضع، واعظان وزاهدان ریایی راهمیشه ودرهمه حال به سُخره گرفته وتخطئه نموده است.
حافظ جنابِ « پیرمغان» جای دولتست
من ترک خاک بوسی ِ این در نمی کنم
مبوس جزلب ساقی وجام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
گر مدد خواستم از « پیرمغان» عیب مکن
شیخ ما گفت که درصومعه همت نبود
گرمرشدمن پیرمغان شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
نوای چنگ بدانسان زندصلاحی صبوح
که پیرصومعه راه درمغان گیرد
و درجایی دیگر با صراحت وتأکیدبیشتر میفرماید:
در خرابات مغان نور خدا میبینم
این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم
ازآن به دیرِمغانم عزیزمی دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست.
ما مریدان روی سوی ِ قبله چون آریم چون
روی سوی ِخانه ی ِخماردارد پیرما
درابیات زیرروشن تر وآشکارا اقرار می کند که در ابتدا از حقایق آگاه نبوده تا اینکه در پی ِآشنایی با اندیشههای پیرمغان در ِ معنی بر او گشوده شده است:
اول از تحت وفوق وجودم خبر نبود
درمکتب غم تو چنین نکته دان شدم
آن روز بر دلم درمعنی گشوده شد
کز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدم
مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصراًبه آنان تعلق داشت . آنگاه که آئین زردشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستا نام طبقه روحانی را بهمان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان وساسانیان معمولا این طایفه را مغان می خوانده اند .
مغان جمع "مغ"است.مغ یعنی مردروحانی ِزرتشتی ، پیشوای مذهبی زرتشتی، گود، ژرف، عمیق، بهمعنی رودخانه همگفتهشده است . همچنین معنای باده ی مغان و شرابی که زردشتیان بعمل آورند :
زکوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
ظاهراًچنین به نظر می آیدکه منظورحافظ ازپیرمغان همان زرتشت است، چراکه درجاهایی که ازواژه ی پیرمغان- پیرمی فروش-پیرخرابات استفاده شده سایر کلمات وعباراتِ پیرامونی، یادآور افکارزرتشتی وتبیین ِ کرامات ِ آن پیامبر فرزانه ی ایرانی تباربوده است:
ازآستان پیرمغان سرچرا کشیم؟
دولت درآن سرا وگشایش درآن دراست.
بنده ی ِپیرخراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست.
نوشیدن شراب درمذهب زرتشت مجاز بوده ودرمراسمات مذهبی مورداستفاده قرارمی گیرد.
ازآنجاکه درمذهب تسنّن وشیعه شراب وباده دراین دنیا حرام می باشد لیکن وعده داده شده که درآن دنیا به نیکوکاران شراب طهور اعطا خواهد شد. حافظ بصراحت خطاب به شیخ می گوید تووعده ی شراب می دهی اما پیرمغان درهمین دنیا به پیروانش شراب می نوشاند.
مرید ِ «پیر مغانم» زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده تو کردی و او بجا آورد.
چل سال پیش رفت که من لاف می زنم
کز چاکران ِ « پیرمغان» کمترین منم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای « پیرمغان» ورد صبحگاه من است
امابنظرِنگارنده ، عباراتی مانند: پیرطریقت ، پیرخرابات ،پیرمغان ، پیر می فروش،وشیخ جام مصداق ِخارجی وواقعیّتِ وجودی نداشته واین عبارات وواژه ها به توسط شخصِ حافظ ابداع گردیده تابواسطه ی ِ آنهایک تصویرِخیالی و ذهنی ازیک مرشد و مرادِعارف وکامل ،درقابِ ذهن ِ مخاطبین نقش ببندد. وهمانادیرِمغان نیز کنایه ازمکانی خیالی وذهنیست که وارستگان وعاشقان درآنجا به عشقبازی باخالق یکتامی پردازند.
بامن راه نشین خیزوسوی میکده آی
تادرآن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
من اگرچه بظاهردر این جهان، غریبه وبی چیز وبی کس وکار هستم برخیز بامن به سوی میکده ی آگاهی و معرفت برویم تا ببینی من ِگدایِ راه نشین در آنجا چقدر والا مقامم.
ساکنان حرم سِتروعفاف ملکوت
بامن راه نشین باده ی مستانه زدند
مست بگذشتی وازحافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حُسن تو بگیرد آهم
با گلایه می فرماید سر مست ومغرور ازکنارحافظ عبورکردی و بی هیچ واهمه ای بگذشتی وهیچ به فکر حافظ نبودی ، مصرع دوم ایهام دارد:
وای برتو... آه از آن روزی که آتش آهِ سوزانِ من دامنِ حُسنت رافرا بگیرد......باتوجه به اینکه درمرام حافظ نیست که ازرفتار معشوق خویش اینگونه تهدیدآمیز وگزنده گلایه نماید،به همین سبب سعی کرده گلایه یِ خویش رارندانه درلفافه ی ایهام بپیچدتامعنای لطیف تری نیز درذهنِ معشوق ومخاطب تداعی نمایدوآن اینکه : وای اگر آهِ دست به دامن توگرددو شکایت خودرابه دامنِ حسن توبازگویدوازرویِ عجز و درماندگی ،دست به دامن حسن توشود واز توبرتوشکایت کند!روشن است که درچنین شرایطی یار در مضیقه ی عاطفی قرارمی گیردوچه بساکه به ترحّم آید ومرحمتی نثارعاشق کند.
گرتوزین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوّش دارم
خوشم آمدکه سحر خسروخاور میگفت:
با هـمه پـادشهی بندهی تورانشـاهم
منظوراز"خسرو خاور" خورشید است .
جلال الدین تـورانشاه وزیر شاه شجاع بود. هم شاه شجاع هم تورانشاه هردو اهل شعر وشاعری بوده وباحافظ انس والفتی عاطفی داشتند.
جهت ابرازارادت به تورانشاه بامبالغه وشوخی می گوید: سحرگاهان ،بامداد خورشید هنگام طلوع میگفت: من با اینکه پادشاه کل جهانم ولی من بنده ی تورانشاهم ودرخدمت او هستم.
حافظ هرگاه بنابه اقتضای زمانه ورسمی که درآن روزگار معمول بوده ،به هردلیلی:(اجبار،اکراه ویا تعارف وتمجیدو.....) پادشاه یاوزیری راموردِمدح قرارمی داده آنچنان غلّو ومبالغه می کرده که در بسیاری اوقات "تعریف وتمسخر"بایکدیگر درهم آمیخته می شدند.لیکن بگونه ای باهنرمندی وزیرکی "تعریف وتمسخروتحقیر" رامخلوط می نمودکه ممدوح ،مسحورِ سحرِقلم شاعرشده وقوه یِ تشخیص ازوی سلب می گردید.بیشتراوقات نیزمفاهیمی مانند عدل و داد وبخشش ومروّت رادرمتن مدح می گنجانیدو پادشاهان راهمچون کودکان تشویق به نیکوکاری ودادگستری می نمود.
جویبارملک راآب روان شمشیرتوست
تودرخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
- ۹۹/۱۰/۰۲
- ۶۵۲ نمایش