نفس بـرآمـد و کـام از تو بر نمی آید
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۵۳ ب.ظ
نفس بـرآمـد و کـام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من ازخواب درنمی آید
نفس برآمد : جان به لب رسیدکنایه از مردنست
کام : مراد ، آرزو
معنی بیت : جانم به لب وعمرم به آخررسید افسوس که از تو کامیاب نشدم وتومرا به آرزویم نرساندی. فغان وفریاد از این اقبالی که من دارم،بختم به خواب رفته و قصدبیدارشدن ندارد.امّاحافظ کسی نیست که به این زودیها ناامیدشده ودرنیم گشوده رابه روی خویش بازبندد وپاپَس بکشد...........
دلبرکه جان فرسودازاو کام دلم نگشودازاو
نومیدنتوان بودازاوباشدکه دلداری کند
صبا بـه چـشم من انداخت خاکی ازکویش
کـــه آبِ زنــدگـــیام در نظـر نمی آیــد
صـبا : باد ملایم سحرگاهان که از شمال شرق می وزد، امّادر ادبیاتِ عاشقانه ازسرمنزل معشوق می وَزد. به خلوتگاهِ اودسترسی دارد وبوی خوشش را به عاشقانش به ارمغان می آورد.
"صبا خاکی ازکویش به چشم من انداخت" یعنی مرا باخاک کوی دوست آشناکرد.من بااستشمام بوی دوست که صبا آورد عاشق دوست شدم. خاکِ کوی دوست توتیای چشم من شد ودیگر غیرازدوست هیچ چیزی درنظرمن ارزش ندارد.
"که آبِ زندگی اَم درنظرنمی آید" یعنی درمقابلِ خاک کوی دوست حتّا آبِ حیات وکلِّ زندگانی درنظرمن بی اهمیّت شده است. دراینجا حافظ کوی دوست را یک طرف وکلِّ زندگی را درطرفِ دیگرقرارداده ودست به مقایسه زده است. بی ارزش ترین متاع ِ کوی دوست یعنی "خاک"را در یک کفّه وباارزش ترین متاع زندگانی یعنی آب را درکفّه ی دیگرقرارداده تاموردِ ارزیابی واقع شوند. می بینیم که خاکِ بظاهربی ارزش، مهمّترازآبِ بظاهرباارزش شده است. واین ارزش ازگذار دوست برروی خاک پدیدآمده است.
معنی بیت : نسیم صبا گردوغباری از کوی دوست بر چشم ِمن ریخت ، ازآن به بعد که دیگر هیچ چیز حتّا آب حیات (زندگی جاویدان) نیز از نظر من ارزشی ندارد. خاکِ کوی دوست ازنظرحافظِ عاشق پیشه، ازبهشت ونازونعمتِ اَبدی نیز والاتراست.
باغ بهشت وسایه ی طوبا وقصرحور
باخاکِ کوی دوست برابرنمی کنم
قــدِ بلند تــو را تــا بــه بـَــر نـمی گـیـرم
درخــت کـام و مرادم بــه بَـر نـمـی آیــــد
دراینجابه زیبایی مُراد وآرزو به به درختی تشبیه شده که اگربه ثَمربرسد،میوه ی آن وصلت خواهدبود. همچنین یک تشبیه پنهانی نیزرُخ داده وقامتِ رعنای یار به درخت مانندشده است.
بَردرمصراع اوّل به معنی آغوش است.
"به بَرنمی آید" ایهام دارد هم به معنای به ثمرنمی نشیند است هم به معنای درآغوشم نمی آید.
معنی بیت: تاآنگاه که تورا درآغوشِ خویش نمی کشم حس کامیابی وکامروایی نمی کنم.
درنظرگاهِ حافظ، عاشق تنها زمانی آرام گرفته وبه کامیاب می گردد که به وصال برسد ودرآغوش یاربیاساید وگرنه هیچ لذّت ونعمتی نمی تواند آتش ِ بیقراری اورافرونشاند.
مگـربه روی دلارای یار ما وَرنی
به هـیچ وجهِ دگرکاربر نمی آید
معنی بیت: به هیچ روی وبه هیچ شرایطی کار ناسامانِ ما به سامان نمی رسد مگرزمانی که درمَحضر دوست باشیم. تادوست حضورنداشته باشد هیچ چیز درست وکامل وخوشآیند نیست.
اوقاتِ خوش آن بودکه بادوست بسررفت
باقی همه بی حاصلی وبی خبری بود
مُقیم زلفِ توشددل که خوش سوادی دید
و زآن غـریـب بـلاکــش خبـر نمی آید
مقـیم : ساکن ، اقامت گزیده
یکی ازمعانی "سـواد" سیاهی شهراست که ازدورنمایان می شود.
بلاکش: سختی دیده ومِحنت کش . عاشقی همیشه بارنج ومِحنت همراه بوده وبلاکشیدن وسختی هاراتحمّل کردن ازخصوصیّاتِ دلهای افرادعاشق پیشه هست. ازاین روست که حافظ صفتِ بلاکش رابه دل خود داده است.
نازپروردِتنعّم نَبَردراه به دوست
عاشقی شیوه ی رندانِ بلاکش باشد
معنی بیت:
دل شیدای من سیاهی ِ زلفِ دلفریبِ تورادید وچون به دلش نشست وخوشش آمد درهمان شهر(درحلقه های زلفِ سیاه تو) مَسکن واقامت گُزید. ازآن غریبِ مِحنت دیده وسختی کش، دیگرخبرهم نمی آید! اودیگربه وطن خودبازنمی گردد.
تادل هرزه گردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفردرازخود عزم وطن نمی کند.
ز شَصت صِدق گشادم هزار تـیر دعـا
ولی چـه ســودیکی کـارگـر نمی آید
شَست :انگشت بزرگ که بُن چوبه ی تیر راباآن گیرندودرکمان گذارند وبه عقب کشند تاآماده ی پرتاب گردد.
شست ِصـدق : درستی وراستی به شست تشبیه شده است. یعنی ازصمیم دل وجان
تـیـر دعا : دعا وخواسته به تیر تشبیه شده که نه باانگشتِ شست، که باشستِ راستی ودرستی درکمان نهاده شده است.
"شست" یا بُن چوبه ی تیر، دارای دو حلقه از استخوان بوده که حلقهای را در انگشت اشاره میکرده و تیر را در حلقهی دیگر قرار میداده و پرتاب میکردهاند و ازهمین جهت بعداً انگشت ابهام را "شست" خواندهاند. در اینجا حافظ دستی را که برای دعا بلند کرده ،پنهانی به کمانی تشبیه کرده که تیر دعا را پرتاب میکند،لیکن هیچکدام به هدف نمی نشیند وکارگر نمی افتد
کارگر: مؤثـر
معنی بیت : از شستِ کمان صداقت وخلوص ِ نیّت هزار تیر دعا پرتاب کردهام. چه سود که یکی به هدف نمی خورد واجابت نمی شود. امّاحافظ دست بردارنیست وبه امید کارگرافتادن یکی ازتیرها ازهرکرانه بی وقفه تیردعاست که روانه می کند.
ازهرکرانه تیردعاکرده ام روان
باشدکزان میانه یکی کارگرشود.
بـسام حکایـت دل بود بانسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحرنمی آید
سخن های زیادی با نسیم بادصباداشتم،دردِ دلهای بسیاری بردل من هست که باید باصبا درمیان بگذارم تا شاید به گوش معشوق برساند، لیکن دریغا که امشب ازاقبالِ بَدِ من گویا سحر نخواهدشد!
دراین شب سیاهم گم گشت راه مقصود
ازگوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
در این خیال بسـرشدزمان عمر وهنوز
بـلای زلـف سیاهـت به سر نمی آید
"بلای زلفِ سیاه" همین است که جلوه ی فریبنده ی زلف یار،دلِ عاشق راازراه بدرکرده ودلِ شیدا، مقیم حلقه های زلفِ اوشده ودیگرقصدبازگشت به وطن(جان عاشق) راندارد.
عمرگرانمایه دراین تصوّرباطل تمام گشت که بلا وفتنه ودردسرهایی که اززلفِ سیاهِ تو برسرم می آید ناتمام است وبه پایان نمی رسد.
گداخت جان که شودکاردل تمام ونشد
بسوختیم دراین آرزوی خام ونشد
زبس که شددل حافظ رَمیده ازهمه کس
کنون ز حلقـهی زلـفـت بـه در نمی آید
رمیده: دوری گُزیده، آزرده خاطر،ترسیده
دل حافظ که ازرفتارها وعقایدِزاهدِخشکه مغز وعابدِ طمّاع وصوفی ِ حُقّه باز آزرده خاطربود، طریق ِعشق راانتخاب کرد واکنون که جای خوش وخرّمی درحلقه های زلف اَت پیدا کرده ودیگر قصد بازگشت ندارد.
عقل اگرداندکه دل دربندِزلفش چون خوشست
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
- ۹۹/۰۹/۲۲
- ۳۱۹ نمایش