به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۸ ق.ظ
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
"خواجه" لقبی بوده که درآن روزگاران بیشتربه صاحب منصبان وافرادی داده می شد که دارای صفاتِ بارزاخلاقی ونفوذکلام بودند. مقصود حافظ از "خواجه" دراغلبِ غزلیّات، وازجمله همین غزل،جلال الدّین محمد وزیر شاه شجاع است. ضمن آنکه خودِ حافظ نیز به خواجه مشهوربود. حافظ هم باتورانشاه وهم باشاه شجاع که هردو اهل دل وشعر وادب بودند،دوستی ورفاقت صمیمانه داشت.
حق قدیم وعهد درست: اشاره به دوران دوستی ِ بی غَل وغش وصادقانه ی گذشته است که بین آنهاجریان داشته، لیکن بنابه دلایل رخ دادهای سیاسی اجتماعی وغیره ،ظاهراً متوقّف ویاکم رنگ شده است. حافظ دراین غزل قصد بازیادآوری خاطراتِ دوستی رادارد .
معنی بیت:
ای خواجه، به جان شما وبه حقّ ِدوستی صمیمانه ای که ازگذشته های دور،بین ماجاری بوده وبه آن عهد وپیمانی که درمیان مابود سوگندیادمی کنم که هنوزبرآن عهد وپیمان وفادارم وسلامتی تورا دردعاهای سحرگاهی آرزومندم.
نه حافظ می کندتنهادعای خواجه تورانشاه
زمدح آصفی خواهدجهان عیدیّ ونوروزی
سرشکِ من که ز طوفان نوح دست بَرَد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شُست
سرشک: اشک چشم
دست بَرد: پیشی گیرد، ازاوپرقدرت تراست
لوح: تخته یاکاغذ وصفعه ی فلزی که مطلبی برآن نویسند
نیارست: نتوانست
نقش: دراینجا اثر
معنی بیت: قدرت ِ سیل یاشک چشم من که بیشترازطوفان نوح است با این همه نتوانست آثارمهرومحبّت تورا ازصفحه ی سینه ام پاک کند.
پیش چشمم کمتراست ازقطره ای
این حکایت ها که ازطوفان کنند
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
روی سخن همچنان باخواجه تورانشاه است.
"بکن معامله ای" یعنی دلم رابه دست آور وقدم پیش نه تا آشتی کنیم
درست: اشاره به سکّه های اصلی درمقابل سکّه های کم ارزش محلّی که به شکسته معروف بودند دارد. ظاهراً درقدیم دونوع سکّه رایج بوده ، یکی همان اصلی که ازطرف دولت ساخته می شده وبه "درست" معروف بوده ودیگری که ارزش کمتری داشته وباامکاناتِ محدودِ محلّی یا استانی ساخته می شده ودارای تَرَک ها وشکسته گیهایی بوده است. حافظ به مددِ نبوغ خویش، زخم ها وشکستگی دل خویش را باشکستگی سکّه ها درآمیخته ومضمونی زیباخَلق کرده است.
معنی بیت: ای خواجه، بیا بامن معامله ای بکن ودلم رابدست آور، گرچه شکستگیهای زیادی دارد، امّا گوهروذاتِ اصیلی دارد وازسکّه های درست (دلهای نشکسته) بسیارباارزش تراست. وفادار است وعهدنمی شکند.
ظاهراً بادسیسه وتوطئه ای که سخن چینان وحسودان دربار طراحی کرده اند جایگاه والای حافظ را نزدتورانشاه تخریب وازدربار بیرون کرده ودل نازنین اوراشکسته اند اشاره به این موضوع دارد
بی معرفت مباش که درمن یزیدِ عشق
اهل نظرمعامله باآشنا کنند
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنَجُست
این اشاره ای لطیف به داستان گستاخی ِ موربا سلیمانست که دراثربی مبالاتی انگشتریِ جادوییِ سلیمانی رامدتی گم کرده بود.
امّا چرا حافظ دراینجا می فرماید زبان موربه آصف درازگشت؟ مورکه باسلیمان گفتگویی را انجام داده بودنه باآصف!
بعضی ازشارحان محترم که دلیل قانع کننده ای برای این سئوال پیدانکرده اند درمقام توجیه برآمده وداستانهای من درآوردی ساخته ودر نهایت چنین نتیجه گرفته اند که منظور حافظ از"آصف" همان "سلیمان" است !!!
آخرمگرمی شود کسی درمیان سخنانش اسم خاصی مانندِ "فرهاد"را به میان آورد ویکی دیگر بیایدبگوید منظوراوازفرهاد، بابک است.!!
بعضی دیگر که دریافته اند این تعبیر،قابل قبول نبوده وخیلی خنده داراست، گفته اند ازآنجاکه آصف وزیر سلیمان بوده وباید حواسش راجمع می کرد تاسلیمان انگشتری اش را گم نکند، بنابر این اونیز درگم شدن انگشترمقصّربوده وحافظ به همین علّت زبان مور به آصف درازگشت را گفته است!!! به عبارتی مور حیا کرده وبه سلیمان نتوانسته جسارت کند لذا به آصف زبان درازی کرده است!به همان سیاق که موربه سلیمان زبان درازی کرد.
اینکه ضمن آنکه خنده دارترازبرداشت اوّلی شده! سببِ تحریفِ داستان نیز گردیده! چراکه درهیچ کجا سندی وجودندارد که مور باآصف سخن گفته باشد! اوکه به زبان حیوانات مسلّط نبوده است!
امّا حقیقت چیست وچرا حافظ به صراحت از زبان درازی مور باآصف سخن گفته است.؟
حافظ دراینجا به سیاقِ همیشگی، داستانی تاریخی وافسانه ای را دستمایه قرار داده تا مضمونی بدیع، درخور و مربوط به موضوع رانده شدن خود ازدربار خلق کند. اصلاً حافظ دراینجا قصدِ بیان داستان سلیمان راندارد. بلکه باهوشمندی وبانظرداشتِ اینکه لقبِ تورانشاه(آصف) با اسم وزیرسلیمان یکی بوده،سخن را دربستر این قصّه ی تاریخی پهن کرده تابا شبیه سازی، قصّه ی خود باتورانشاه رابازگو کند ومضمونی نو وقصّه ای نو خَلق کند.
حافظ هرگاه به داستانهایی مثل یوسف وزلیخا، فرهاد وشیرین،سلیمان وانگشترش اشاره کرده، قصّه ای نو وحافظانه با مضمونی جدید ساخته وپرداخته کرده وصرفا به بازگویی همان ماجرابسنده نکرده است.
حافظ باهوشمندی درمصراع دوم به «تورانشاه» نقش «سلیمان» را داده تا بستر داستان انگشتری وسلیمان همچنان حفظ گردد.
خاتم جم: انگشتری جم، کنایه از انگشتری حضرت سلیمان است که بر آن اسم اعظم حکّ شده و در اختیار شخص حضرت سلیمان بود. دراینجا مقصوداز انگشتری سحرآمیز خود حافظ هست که که همانندانگشتری سلیمان، اشعارسحرآمیز دارد.
حافظ خودرا همان انگشتری باارزش قلمداد نموده که تورانشاه نتوانسته بدرستی ازآن محافظت کرده وبه آسانی ازدست داده،دل اوراشکسته ونسبت به بازگرداندن او به درباربه جستجونپرداخته است.
«مور» دراینجانمادحقارت وکوچکیست ودرحقیقت همان کسی هست که برجایگاه حافظ در دربارتکیه زده وباقلم وسوادناقص خود مرتکب اشتباه شده وبه خواجه تورانشاه که ملقب به «آصف» بود گستاخی کرده است. حافظ بابهرگیری ازاشتباه جانشین خود، می فرماید این گستاخی به جا وشایسته بود یعنی کاری که بناحق بامن کردید این جستارت وزبان درازی حق شمابود.
یاوه کردن: گم کردن، به آسانی وبیهوده از دست دادن.
بازنجُست: برای پیداکردنش اقدامی نکرد. همانگونه که سلیمان پس ازگم شدن انگشتری، تاج وتخت رها کردوبه جای جستجوی انگشتر به گوشه ای رفته به ماهیگیری روزگارگذراند، تورانشاه نیزحافظ راگم کردوبی خیال رفاقت شد و برای پیداکردنش هیچ تلاشی نکرد.
معنی بیت: ای خواجه تورانشاه، آن شخص جاهل وبیسوادی که برجای من نشاندید(مور) برشمازبان درازی وجسارت کرده (همانگونه که مور باسلیمان کرد) این گستاخی حق شما بود سزای کاری بودکه شمابامن کردید.
توهمانندِ حضرت سلیمان که دراثر بی مبالاتی، انگشتری سحرآمیز خودرا گم کرد تونیز شاعری چون مرا که باکلماتش سحر وجادو می کند گم کردی(به سهولت ازدست دادی) وبه بازگرداندنش اقدامی نکردی.
چنانکه دربیتِ پیشین فرمود: بیا بکن معامله ای وین دل شکسته بخر.....
حافظاگرندهدداد دلت آصف عهد
کام دشواربه دست آوری ازخودکامی
دلا طمع مَبُر از لطفِ بینهایت دوست
چولافِ عشق زدی سرببازچابک وچُست
لاف عشق زدن: ادّعای عاشقی کردن.
چابک وچُست: تند وتیز وبی درنگ
حافظ دراینجا به خود تذکّرمی دهد که وقتی ادّعای عاشقی می کنی، گلایه وشکایت برای چیست؟ امیدِ خودرا ازلطفِ دوست قطع مکن و همچنان به مرحمت اوامیدوارباش. درعاشقی بایستی بی هیچ گِله وتوقّعی، سر درراه دوست ببازی ودرنگ نکنی.
لافِ عشق وگِله ازیاربسی لافِ دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
به صِدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
صدق: درست کاری، صداقت
منظور ازصبح نخست، همان صبح کاذب است که قبل ازدمیدن صبح صادق، برای لحظاتی خودنمایی می کند ولیکن مغلوبِ سیاهی شب شده وروسیاه می شود یعنی سیاهی شب دوباره غالب می شود تااینکه اینبارصبح صادق که همان صبح راستین است برآید.
معنی بیت: درادامه ی سخن قبلی خطاب به دل خود اندرزمی دهد که ای دل،سعی کن درجاده ی صداقت وراستی گام برداری که سرانجام ِآن سعادت و رستگاریست. دروغ جزسیه رویی و سرافکندگی حاصلی ندارد ومارا درمسیرشکست وبدبختی به پیش می راند. راهِ رستگاری یکی وهمان راستی است.
ازآن روهست یاران را صفاها بامِی لعلش
که غیراز راستی نقشی درآن جوهرنمی گیرد.
شدم زدست توشیدای کوه ودشت وهنوز
نمیکنی به ترّحم نطاق ِسلسله سست
نطاق: کمربندِ مردان،میان بند، دراینجا قفل بند
سلسله: زنجیر.
معنی این بیت، معنی همان بیتِ معروف ِ رشته ای برگردنم افکنده دوست/ می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست. حافظ خطاب به دوست می فرماید:
با زنحیرعشق وارادت به تو، محکم به دست وپای من پیچیده شده، توهم که نسبت به من هیچ ترحّم ودلسوزی نداری. درحالی که می توانی، میان بندِ (قفل بندِ) این زنجیر را اندکی شُل وسُست کنی تانفسی تازه کنم، ولی هیچ توجّهی نداری وبی تفاوت هستی.
ازبرای صیدِ دل درگردنم زنجیرزلف
چون کمندِ خسرو مالک رقاب انداختی
مَرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
حفاظ: وسیله ی محافظت
حافظ اندوهیگن ورنجیده خاطر مباش وتوقعی ازدلبران نداشته باش. اگرانتظارداری محبوب درفکرمحافظت ازتودربرابرخطرات وتهدیدهابوده باشد، انتظار بیهوده ایست. درباغ زندگانی به ویژه دربوستان دلبری ،چنین گیاهی نرُسته و نخواهدرُست. اقتضای طبیعتِ محبوبین ومعشوقین این است که نسبت به عاشق بی توجّهی کنند.
وفا وعهد نکوباشد اَربیاموزی
وگرنه هرکه توبینی ستمگری داند.
- ۹۹/۰۹/۳۰
- ۲۵۲ نمایش