حجاب چهرهی جان میشود ، غبار تـنم



حجابِ چهرهی جان میشود ، غبار تـنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم
"حجاب" : پـرده ، پـوشـش ، در اصطلاح عرفانی : مانع میان عاشق و معشوق را گویـنـد
"چهرهی جان" :جان به انسانی تشبیه شده که دارای چهره است .
"غـبـار تـن" :بدان علت که جسم انسان ازخاک آفریده شده،تـن به غبار تشبیه شده است.
"خـوشـا" : شبه جمله است به معنی : چه خوش
است.چه نیکو
"پـرده":همان حجاب است.
عـارف کسی است که همانند روح و جانـش از تـنـگـنـای قفس تـن و تعلّقات دست و پا گیر دنـیـا ناراحت است و همیشه در تلاش برای رفعِ آن هست و برای رهایی از نفس و آنچه حجاب و قفسِ جان است تلاش ودعا و راز و نیاز میکند ، و از این راه است که به رشد ونمو ادامه می دهد . "فـنــا" درنظرگاهِ عارفان مرگ نیست ، رهایی از تعلّقات دنیا و نفس است.....
پس تـن حجاب جان است :
این تـنِ خاکیِ من همانندِ غـبـاری بـر رخسـارِ جانم نشسته است و مانع تجلّی و تـلألـوِ روحم شده است ، چـه خوش است زمانی که این حجاب را از چهرهی جانم پاک کنـم. خوشا آن روزی که توانسته باشم منیّت راازمیان برده، نفس سرکش رامهارکرده وجان خویش راازاین تعلقات رهاکنم.
نفَس پیوسته ازما می خواهدتا شبیه آن دیگری باشیم تاازدیگران بیشترداشته باشیم اغلب ما درمیان این همه خواهشها اصل خودمان را فراموش می کنیم و گم می شویم. ازهمان کودکی خانواده؛ آموزش وپرورش ومذهب مارا منحرف کرده ودرگوشمان تلقین کرده اندکه زندگی یک مسابقه هست باید سعی کنی نفراول باشی باید بزرگ وباعزت وثروتمندباشی وچون این امکان برای همگان میسّرنیست درنهایت چیزی جز یأس و ناامیدی وحقارت نصیبمان نمی شود نفس آدمی سرچشمه ی همه ی بدبختیها ورنج وملالتهاست. حافظ می خواهدما راازاین گمگشتگی نجات دهد تا اصل خودمان راپیداکنیم خوش وخرم وبی خواهش وآرزو زیستن رازعظیم سعادت ونیکبختیست.
حجاب راه تـویی حـافـظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
چنین قفس نه سزای چومن خوش الحانیست
روم به گلـشـن رضـوان کـه مـرغ آن چـمـنم
درادامه یِ بیتِ قبلی: "قـفـس" : استعاره از جسم آدمی است .
"الـحـان" : جمع لَـحـن به معنی صـدا و آواز است.
"خوش الحان" : خوش صدا ، خوش آواز ،
"حـافــظ" در جـاهای دیگر هم گفته که من پـرنـده یِ بهشتی هستم ،من از عالـَم قدس و مـلـکـوت هستم:
این جسمِ خاکی برای من همانند زندان وقفس است و این زندان شایستهی پـرندهی خوش آوازی مـثـل مـن نیست . من باید به باغ بهشت بروم که بلبل خوش آواز آن گلزار هستم .
طـایر گلشن قـدسـم چه دهم شرح فـراق
کـه در ایــن دامگهِ حادثـه چـون افتادم
روانشاداستادشهریارنیز دراین مورد می فرماید:
گوش زمین به ناله ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی ام
عـیـان نـشـد کـه چـرا آمدم کـجـا رفـتــم ؟!
دریـغ ودرد کـه غـافـل ز کـار خـویشتنم
"عـیـان" : آشـکار
"غـافـل" : بیخـبـر
بـرایـم معلـوم نشد که چـرا آفریده شدم و برایِ چه کاری به دنیـا آمـده ام .معلوم نیست وقتی بمـیـرم به کجا میروم ؟!! افسوس که از سرانجام خودم چقدر بی اطلاع وبی خبرم!
حافظ براین عقیده بوده که رمزگشایی ازپیدایش هستی وخلقت،عملا غیرممکن است وعقل ضعیف وفهم اندک بشر ازدرک این حقیقت همواره عاجزبوده وهرگزنخواهد توانست ازعهده ی اینکاربرآید.
اینک پس ازگذشت هزاران سال وبه رغم پیشرفت عظیم علم ودانش وظهورنظریه هایی مانند: تکامل ،بینگ بنگ وفیزیک کوانتوم وغیره هنوزنه تنهاهیچکس به درستی نتوانسته ازمعمای هستی پرده برداشته ورازآن رافاش نمایدبلکه روزبه روزاین ابهام پیچیده ترورازآلودترشده است.
شاید دراین میان تنها وظیفه ی ما شناورماندن درحیرانیِ حاصل ازمشاهده یِ زیباییها وعشق ورزی به همنوعان، حیوانات، محیط زیست ودرنهایت خالقِ زیباییهاست.
حدیث ازمطرب ومی گو ورازِ دهرکمترجو
که کس نگشود ونگشاید به حکمت این معمّارا
چگونه طوف کنم درفضای عـالم قدس ؟
که در سراچهی ترکیب تخته بند تنم
تمام بیت های این غزل درهمین راستاست که شاعرازاصل خود جداشده ودرپی راهیست که دوباره به اصل خویش بازگردد.
"طـَـوْف" : گـردیدن ، گـردش کردن
"عالم قـُدس" : عالم پاک ، عالم ملکوت ،
"سـراچه" : خانهی کوچک
"سراچهی ترکیب" : کنایه از دنیاست ،
"تخته بند" : گـرفتـار ، زنـدانی ، در زمان قـدیم بـویـژه در زمان مغول نوعی مجازات بـوده که زندانی را برای اینکه فرار نـکـنـد به تختهی بزرگی میـخ میکـردند و یا به چوب یا درختی محکم میبستند .
معنی بیت: چـگـونـه در عالم ملکوت به گـردش بـپـردازم وقتی که در این دنیا زنـدانیِ تـن خاکی هستم ؟!
صوفی صومعه ی عالم قدسم لیکن
حالیادیرمغان است حوالتگاهم
اگر زخونِ دلـم بـوی شوق می آید
عـجب مدار کـه هـم دردنافه خُـتنم
"خون دل" : ایـهـام دارد : 1- استعاره از اشک خونین 2- استعاره از "رنج و اندوه فراوان"
"نـافـه" : مـُشـک
"خـُتـن" : چـیـن ، ناحیهای از چیـن بزرگ .
تناسب زیبایی بین "خون دل" و "نافهی ختـن" ایجاد شده است به این جهت که "نـافـه" یا "مـُشک" از خون تولید میشود و در غدّهای در نـاف نوعی آهـو در چین جمع میشـود و در بهـار شروع به سـوزش و درد میکند بطوری که آهو مجبور میشود تا ناف خود را بر سنگی تـیـز بـمـالـد که در نتیجه ،کیسهی حاوی مـُشـک پاره شـده و بر سنگ میریزد .
از طرف دیگر ؛ "نافه" بوی خوش دارد و بـوی وصال هم بـرای عاشـق خوشترین رایحه است .
اگر از اشک خونین و غصّه و اندوه من بـوی آرزومندی و اشتیاق به دیدار و وصال محبوب به مشام میرسد،هیچ جای شگفتی نیست ،زیـرا که من هم مانند نافه از محبوب (آهو استعاره از معشوق است) جـدا افتادهام .
درداکه ازآن آهویِ مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خونِ دلم درجگرافتاد
طـرازِپیرهن زرکشم مبین چـون شمع
که سوزهاست نهـانـی درون پیر هـنم
"طـَـراز" : اصل آن فارسی و با "ت" بـوده به عربی رفته و با "طـ" تلفّظ شده ، در عربی ازآن واژه های دیـگـر هم ساختهاند مثلاً : "مـُـطـَـرّز" . خیلی از کلمات فارسی به عربی رفته و بعد عربی شدهی آن به زبانِ فارسی برگشته و به کار رفته است . "استاد" به عربی رفته ؛ "استاذ" و جمع آن "اساتیذ" شده امّا در فارسی "اساتید" به کار میبرند .
"تـراز" یا "طـَراز" به معنی : لبه و حاشیهی دامن و لباس است که با زر نقش و نگار شده است ، زمان قدیم در حاشیه لباس پادشاهان نام و توصیفات او را با نخ های طلایی و به خط کوفی یا نستعلیق مینوشتند و یا نقش و نـگارهای مشخصی را نقاشی میکردند.
به معنی یـراق یا حمایـلی زر بافت یا زر نـگاشتهای است که پاشاهان ، وزیران ، درباریان و فرماندهان بر دوش میافکندهاند هم آمده است .
"زر کش" : زربافت ، زری دوزی شده
بعضی هم گفتهاند : مـراد از "طرازِ زر کش" همان قطراتِ مذابِ شمع است که در پای شمع نقش و نگاری را به وجود میآورد ، چون در قدیم شمع را از مـومِ عسل که زرد رنگ است درست میکردند و "شـمـع" در عربی به معنی : "مــوم" است ، شــمــع های امروزی را از پـارافـیـن میسازند.
در قدیم هم مانند امروز شمع هایی را که برای پـادشاهان و بزرگان میساختهاند با نخ های طلایی که اطراف آن میپیچیدهاند تزیـیـن میکردهاند ، مثل همین شمع های امروزی که آن را با رشتههای رنگی و طلایی تـزیـیـن میکنند .
"طـَراز زر کش" کنایه از تجمّـلات ظاهری است . از "چون شمع" دو جور برداشت میتوانیم داشته باشیم :
یکی اینکه بـگـوییم ؛ طراز زرکشم مانند تزیینات شمع است و درونم مانند شمع سـوزناک و آتشناک است چون اصل شعلهی شمع از نخ آن است که در وسط شمع قرار دارد . یکی هم اینکه : شمع که روشن میشود حاشیه های زربافت لباس برق میزند و آشکار تر از قسمت های دیـگر لباس است ، یعنی تـو مثل شمع نباش که فقط تـزیـیـنـات و تجملات ظاهری مـرا ببینی و آشکار کنی .
مرا همچون شمع آراسته و زرنـگار مبین ، که من همانند شـمـع در درونم آتش عشق و سوز جدایی است و مرا میسوزاند.
یـا : همانند شمع تجمّلاتِ ظاهری مرا به چشم مردم برجسته مکن که آتشِ عشق و سـوزِ جدایی از درون مـرا شعلهور کرده است.
سرکش مشوکه چون شمع ازغیرتت بسوزد
دلبرکه درکفِ اوموم است سنگِ خارا
بیاوهـسـتـی حــافـظ زپیش او بـردار
که بـاوجـودتوکس نشنود زمن که منم
ای معشوق بـیـا و هستیِ حـافــظ را از دست اوبگیر، زیـرا که تا وجودِتوهست کسی از من نمیپـذیـرد که مـن وجود دارم ،پس وجودِمن مانعی جدّیست، بیا وجودمرا ازمیان بردار(برگشت به بیت اوّل).
میانِ عاشق ومعشوق هیچ حایل نیست
توخودحجاب خودی حافظ ازمیان برخیز
- ۹۹/۰۹/۲۸
- ۷۴۴ نمایش


