دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ب.ظ
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند
واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
"دیشب" چه شبی بوده برای حافظ!چه فرخنده شبی بوده که همه درآرزوی تجربه ی ِ چنین شب فراموش ناشدنی هستند؟
سرانجام بیابانِ بَرهوتِ هجران ،دیشب برای حافظ ِ دلخسته به انتها رسید. دیشب نسیم ِ روح انگیز ِکوی سرمنزل ِ دوست،مشام ِ جان ِ اورا نواخته وساقی ِ گلچهره وسیمین ساق،پیاله ای نه شرابِ گوارا که آب ِ حیات عشق را به اونوشانیده است. آبی که اسکندر برای پیداکردنش جهان را زیر پاگذاشت وناکام ماند. ازهمین روست که حافظ جاوید وپابرجاست وازهمه ی زندگان،زنده تراست.
دیشب به وقت سحر،آنگاه که هنوز دوشیزه یِ چرخ فلک،ازشکرخوابِ بامدادان،دل نمی کند،شَعشَعه ی نوری دلفروز،از مشرق ِ پیاله ی ِ شراب ِ صبحگاهی ، شاعرِ شب زنده دار رابه حیرت انداخت.اوباچشمان بُهت زده می دید که آفتاب ازدل ِپیاله می دَمد وآرام آرام ظلمتِ زوایای سرزمین ِدرونش رامی شکافد! اومی دیدکه سایه های غم وغصّه واندوه،یک یکی مَحوشده ونورِ شَعَف وشادی زایدالوصفی جایگزین ِآنهامی گردد.
اوغرق ِ نورشده بودودرخلاءِ صورت ومعنا شناور.ناگهان درساعتی بی زمان ،حدِّ فاصل گذشته وآینده به خودآمد،دستانش که می لرزید، به سمتِ آیینه ی کوچک طاقچه درازشدند،اومی خواست هرچه زودترچهره ی خودراببیند،چهره ی ِ تکیده ازاندوهی تحمّل سوزراکه اینک ،چون کودکی معصوم،ازشادمانی بی اختیار می خندید. اودرآئینه نگریست.....رفتارش بَسان ِواکنش ِ کسی بودکه تابه حال گویی آئینه ندیده باشد.....ازهوش رفت.دوباره به هوش آمد ودر آئینه خیره فروماند......اوچه می دیددرآئینه که باورش اینقدرسخت بود؟......... اوبه جای سیمای ِ خویش،پرتوی ازرخ ِ دوست رامی دیدوازناباوری می گریست واشگِ شوق می ریخت.......
صدای رعد وبرق اورا ازآئینه بیرون کشید....باران کلمات برذهن ِ شاعر می بارید.....باشتاب قلم وکاغذبرداشت وشروع به نوشتن کرد.......، دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند....تندتند می نوشت ....نگران ومضطرب بود.....مبادا تعلّل کند ونتوانسته باشدتمام ِکلمات را به روی ِ کاغذ بیاورد...تابه حال چنین حسّی راتجربه نکرده بود....تابه حال به این صورت شعر نسروده بود....اوهنگام ِ سرودنِ شعر،همیشه وسواس داشت که بهترین واژه ها راانتخاب کند....ویراش ِشعر بیشترین وقتِ اورامی گرفت....اینبار واژه هادربهترین شکل ِ ممکن پشت ِ سرهم فرود می آمدند....آخرین کلمات بر ذهن شاعرفرودآمد....... که زبند غم ِ ایّام نجاتم دادند..... شاعر متحیّر انگشت به دهان مانده بود....اوّلین باربود که شعربه ویرایش نیازنداشت و هیچ واژه ای لازم نبود جای خود رابه واژه ای مناسب تروزیباتر ازخویش بدهد......
دیشب به وقت ِسحرگاهان،اتّفاقی بزرگ رخ داد، دیشب مراازاندوه وغمی مداوم وجانکاه نجات دادند. ازقیدوبندِ تعلقاتِ مادی خلاصم کردند. لطف ومرحمتِ الهی شاملِ حالم شد ومن ازدردو رنج رهایی یافتم.
دردلِ تاریکی شب،کاسه ای از آب حیات به من نوشانیدند.آبی گوارا که زندگانی جاویدان می بخشد.
هنگام راز و نیاز سحرگاهی ، درخلوتگاهِ شاعر، معجزه ای رخ داده،شاعردرحالِ کشف وشهود، درعالم فراخیال،به لذّت ِوصال رسیده و سرخوش وسرمست شده است.
این بیت بیانگر این است که شاعربه جایگاهِ والایی ارتقا پیداکرده و انوار ِحق بر دلش تابیده است.
آب حیات : آبی که گویند در ظلمات است و نوشیدن آن زندگانی ِجاویدان می بخشد ،خضر و اسکندر در پی یافتن آن بودند ، خضر به آب حیات دست یافت و نوشید جاویدان شد. اما اسکندر نتوانست به آب حیات برسد .آب حیات کنایتی از سرچشمهی عشق و معرفت وآگاهیست.
فیض ازل به زور وزر اَر آمدی به دست
آب خِضِر نصیبه ی اسکندر آمدی
بی خود ازشعشعهی پرتو ِذاتم کردند
باده از جام ِ تجلّیّ ِصفاتم دادند
بی خود : مست ، بی هوش شدن وازحال ِ عادی خارج شدن به سببِ ورودیک شوکِ قوی،که دراینجا از جانبِ معشوق( حق تعالی) هست. حالتی غریب که پیامدِ رهایی از قید و بند های دنیویست.درچنین حال است که سالک ازچهار چوب ِعقل وادراک و دین و تقوا خارج شده وبه نوعی بی وزنی دست می یابد.لذّتی دَمادَم راتجرب کرده وچون پرنده ای به پروازدرمی آیدوازهمه ی هستی ِ خویش به شوق ِرسیدن به مقام ِفنا و نیستی، دست می شوید.
شَعشَعه : تَشَعشع ،انفجاروپخش ِ نور ، تابیدن وتَلا لو
پَرتو : نور ، فروغ
ذات : حقیقت وباطن ِهرچیزی،که بی تردید دراینجا منظورخداهست
تَـجـلّــی : جلوه گری،ظهور ، آشکار شدن ،
صـفـات : جمع صفت ، صفاتِ خداوند
معنی بیت : ازتشعشع و تابش نورحق سرمستم کردند. فروغی ازجلوه گری ِ حق تعالی به من رسید.آشکارشدن ودیده شدن ِفروغی ازصفاتِ خدا رابه پیمانه ی باده تشبیه کرده ومی فرماید:
به من ازسر ِلطف ومرحمت ازاین باده ی ِ ناب نوشانیدند.
حافظ به معراج رفته است.درآن حال غریب، طعم گوارای مرحمتِ حق تعالی راچشیده وحظّی فراتصوّرتجربه نموده است.
هرکس به این درجه ازشایستگی برسد،این چنین مشمول عنایت حق شده وبه بخشی ازاسرار هستی دست پیدامی کند.درآن حالتِ روحانی، آرامشی بر دلش غالب گردد که هرگزتجربه نکرده باشد.
سرزمستی برنگیردتابه صبح روزحشر
هرکه چون من درازل یم جرعه خوردازجام او
چه مبارک سحری بود و چه فَرخنده شبی
آن شب ِقدر که این تازه بَراتم دادند
برات:حواله ، به اصطلاح امروزی سَفته و چِک ویا هر نوع تَعهُّدنوشته ای که در آن پرداختِ چیزی را به کسی معّین کرده باشند.
شب قدر: شبی که به عقیده ی مسلمانان سه اتّفاق مهم روی داده است:
"نزول یک باره یِ قرآن ،رقم ِخوردن سرنوشت وزندگی یک ساله ی ِآینده ی ِآدمیان وضربت خوردن امام اول شیعیان"
امّا درنظرگاه حافظ هرشبی که درآن حالی روحانی ولذتِ معنوی وعیش ونوش ِ عاشقانه دست دهد،شب ِقدراست.
ایرانیان نیزقبل ازورودِ اسلام شبی به نام "شبچک" داشتند. شبی که در آن آتش می افرخته اند و شب را به بیداری گذرانده و روز ِآن را روزه می گرفته اند وبراین باوربودندکه ثوابِ ِ روزه ی ِ آن روز ثوابی جهانیست.
معنی بیت : چه خجسته وعزیزشبی! وچه میمون ومبارک سحرگاهی! شبی لحظه لحظه اش شیرین وعزیز وخوش تاسحر.شبی که برای شاعر به ارزش ِشب ِقدر است.برای شاعرچکی صادرشده سپید! هرچقدرنیازدارد خودش مبلغ آن رابنویسد. چکی که خوشبختی وکامروایی ِ شاعر راتضمین می کند. کسی که بدان شایستگی رسیده که ازدستِ معشوق چنین چک سفیدی رادریافت کند،دیگرچه نیازداردکه چه مبلغی درآن بنویسد؟ اوقطعا آنقدرمعرفت داردکه همان چک سفید رابه یادگارازدوست نگاهدارد وهیچ مبلغی درآن ننویسد.!
ازابتدا تاانتهای ِ آن شب فرخندگی موج می زد، آن عزیزترین وبه یادماندنی ترین شبی که براتِ آزادی مرا از بند های غم واندوه صادرکردند. آن شب بودکه نور ِمعرفت، دلم را روشن نمود ومن افتخار ِراهیابی به حریم ِکوی دوست را کسب کردم.
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
بعد از این روی من و آینهی وصف جمال
که در آنجا خـبـر از جلوهی ذاتم دادنـد
حدسمان درست بود،شاعرآنقدرمعرفت دارد که قدر ِاین شبِ قدررابداند ودرآن چک ِسفید چیزی ننویسد! می فرماید:
از این لحظه به بعد، دل من آن آئینه ای خواهد شد که تنها وتنها، سیمایِ زیبایِ دوست را می نمایاندوپرتو ِشعشعه یِ رخسار ِفروزان ِ معشوق رامی تاباند وبه دلهای عاشقانش انعکاس می دهد.
من از این آئینه ی ارزشمند که جایگاهِ جلوه گری ذات ِپاک حق تعالیست،بهترازجان پاسبانی خواهم کرد وآنی ازآن غافل نخواهم شد
تابش انوارِ الهی بر دل ِ من،حادثه ای نیست که من لحظه ای آن رافراموش کنم.تمام ِتوان و توّجه من درحفظ ونگهداریِ این آئینه ی گرانسنگ صرف خواهدشد.
پیشتردیدیم که حافظ درغزلی باصدآرزو وهزار امید،امّابااطمینان ِ خاطرفرمود:
من آن آئینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گیرد این آتش زمانی دّرنمی گیرد.
دیشب همان روزی بودکه حافظ درآرزوی ِ آن می سوخت! اینک آرزوی ِاومُحقّق شده، معشوق مرحمتی عظیم فرموده وافتخار ِ انعکاس ِفروغ ِ روی زیبایش رابه آئینه ی ِدل ِ حافظ بخشیده است.حافظ صاحب همان چیزی شده که آرزومندش بوده،اوعاشقی قدرشناس است و قطعن درپاسخ به محبّت ِ معشوق،اسنگِ تمام خواهدگذاشت.
جهانیان همه گرمنع ِ من کنند ازعشق
من آن نِیم که ازاین عشق بازی آیم باز
من اگر کامروا گشتم و خوشـدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
عاشق صادق به رغم مخالفت ها،کینه ورزی ودشمنی ها،سرانجام به تمام آرزوهای ِخود دست یافته و دلشاد گشته است، ازنظرگاه ِ اوهیچ جای شگفتی ندارد.!مگر هم اونبود که می گفت: هرچقدر هم گناهکارباشی،(لطفِ خدابیشتر ازجرم ِ ماست) هر چقدر هم نامه سیاه بوده باشی، (بالطفِ اوصدازاین نامه طی کنی) آری نبایست ازدرگاه ِرحمت ناامیدگردی.(ناامیدازدر ِرحمت مشو ای باده پرست)
اوآنچه را که باورکرده بدست آورد چرا؟ زیرا که دنیای عشق همان دنیای حق است.درچنین دنیایی حقّ کسی پایمال نمی شود. حافظ مستحق ِ دریافت رحمت دوست بود واینها را به عنوان زکات به او دادند. ِحُسن معشوق وقتی که درحدِّ کمال است وعاشقی صادق چون حافظ داردچرامشمول مرحمت ِ خویش قرارنمی داد؟او اگرلطف نمی کرد جای شگقتی داشت!
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنداخت
اجرصبریست که درکلبه ی احزان کردم
هاتف آنروز به من مژدهی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنـد
هاتف :سروش ِ غیبی ، فرشته ی حقیقت که بر دل سالک الهام رساند.
صبر :آستانه ی شکیبایی وپایداری
دولت :ثروت ،سعادت نیکبختی
معنی بیت : آن روزها که من ازجور وجفای دوست (ازسختی ِ ایّام فراق،ازمشکلاتِ عشق، ازبی توّجهی ِ محبوب) به سببِ کم طاقتی وضعیف بودن، رنجیده خاطر ومَحزون وناامید می شدم،به من ازسر ِلطف وعنایت، توان ِتحمّل وقدرتِ پایداری بخشیدند.من شگفت زده شدم من درحیرت افتادم که این شکیبایی راچرا وازکجابخشیدند؟ همان روز بود که ندایی ازدرون به گوشم رسید وازالطاف ِ حق مژده ها داد ،بشارت داد که روزی طعم گوارای وصال راخواهی چشید....
حافظ درعاشقی بی ماننداست.صبر وپایداری را هم مرهون عنایت دوست می داند،اوبود که تابِ تحمّل بخشید،اوبود که به من صبرعطا کرد. من آن روز دانستم که روزی بیشترازاینها موردِ لطف واقع خواهم شد.فهمیدم که سروکارم باکریمی بخشایشگر مهربانست.من آن روز یقین کردم که هُمای نیکبختی و سعادت به بام من نیز خواهد نشست.
ازثبات خودم این نکته خوش آمدکه به جور
درسرکوی توازپای طلب ننشستم
این همه شَهد و شِکر کز سخنم می ریزد
اَجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند
معنی بیت: خطاب به عموم است ،اکنون که می بینید این همه معانی ِلطیف و مضامین ِظریف از سخنانم می ریزد، تُحفه و پاداشی است که آن را به سبب شکیبایی و پایداری درعاشقی،معشوق به من اعطا کرده است.
به بیانی دیگر: به پاداش صبر و شکیبایی که ازخودنشان دادم از طرفِ معشوق موردِ لطف قرارگرفتم و این همه معانی و مضامین ونکته های باریک ترازمو در بیان من پدیدارگردید.
شاخ نبات :
درقدیم شاخه ی نبات درنظرگاه ِ مردم متبّرک وعزیز بود.الآن نیزهست.مردم براین یاوربوده وهنوزهم براین باورهستندکه نبات برای هردردی دارویی شفابخش است.شیرین بودن وداشتن ِ خواص فراوان ودارویی بودن نبات، سبب تکوین این باور شده وقِداست پیداکرده است. تاآن حد که" شاخ نبات" رابه عنوان اسم نیز برای دختران انتخاب می کردند.
دراینجاباتوّجه به توضیحات ِبالا " شاخ نبات" استعاره از محبوب و معشوق است که هم شیرین است هم داروی دردِعاشق است وهم متبرّک وعزیز.
حافظ چه طرفه نباتیست کِلکِ تو
کش میوه دلپذیرتر ازشهد وشکّراست
براساس داستانی عامیانه وبی اسای ،بسیاری را گمان بر این است که حافظ، معشوقه یا همسری به نام شاخه نبات داشته است.متاسّفانه زیروبم زندگانی حافظ همانند غزلیاتش درهاله ای ازابهام فرورفته و صحت وسقم این داستان وسایر رویدادهای زندگانی آن عزیزروشن نیست وهیچ سند قابل استناد دراین باره وجودندارد.
جای بسی دَرداست که تاریخ نگاری درکشورما( مَهدِدانش وادب ومعرفت!) باواگویه نگاری اشتباه گرفته شده است.
ازهمان آغاز دراینجا تاریخ نگاران، دل نوشته های خویش رابه جای وقایع تاریخی ثبت کرده اند! خوش انصاف ها درثبتِ دلنوشته ها نیز منافع ِشخصی رادراولویت قرارداده وآنچه راکه خودشان دوست می داشتند نوشته اند وازثبتِ آنچه که برای آنهاناخوشایند، زیان آوروغیرقابلِ درک بوده،چشم پوشی کرده اند.!
ازهمین رو، تاریخ وگذشته ی ما همچون کهنه کتابیست پوسیده،شیرازه اش گسسته، وبدتراز اینها اوّل وآخر ِآن افتاده ومفقودشده است. آنچه باقی مانده ودردسترس است، صفحاتی نامرتب ومخدوش،ازهمان دلنوشته هاست که رجوع به آنهاپیش ازآنکه آگاهی بخش باشدباعث سردرگمی می گردد!
دریغا......که لایه یِ سنگینی ازگرد وغبار ِسربی ِ ابهام، گذشته ی ِ مارا فراگرفته وماناگزیریم شرح حال ِ مفاخر ِملّی وادبی خودرا، از زبان بیگانگان بشنوییم. جالب است که اجانب وبیگانگان، اسطوره ها ومفاخر تاریخی مارا بهترازما می شناسند.! برای نمونه ماازسرگذشت زردتشت ِ ایرانی الاصل هیچ چیزی نمی دانیم! کجا به دنیا آمد؟که بود؟ چگونه زندگی کرد.....؟ راستی آرامگاهش کجاست!؟چه چیز جالب توّجهی گفت که فردریش نیچه شاعروفیلسوفِ معروفِ آلمانی با آن همه کِبروغرور، درمورداین پیامبرایرانی کتاب می نویسد: (چنین گفت زرتشت)وهرگاه نامش رامی شنود سر ارادت فرود می آورد؟. چراما خودمان ازاین اسطوره ی اندیشه ورزی که به جهانیان تحویل داده ایم بی خبریم! هیچ جمله ای به غیر از(پندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک) ازآن منادی ِ آزادی وانسانیّت، چیزی به خاطر نداریم.......! تازه این شبهِ جمله رانیزنتوانسته ایم به درستی به خاطربسپاریم!هنوز برسراینکه آیا "اندیشه ی نیک "بوده یا "پندارنیک" بین علما اختلافی عمیق همچنان باقیست!!!
ما آنقدرازگذشته ی خویش بی خبریم که اصلا نمی دانیم کسی که درآرامگاهِ پاسارگارد خوابیده واقعا کوروش است یامادرسلیمان!!!
بایدمنتظربمانیم تانوشته های جورج ناتانیل کرزن هاوخارجی ها،بعدازسالهای سال انتظار، به فارسی ترجمه گرددتا ببینیم اصلا ماجراازچه قراربوده است؟!لیلی مرد بود یا زن؟
گوش به فرمان جورج ناتانیل ها بنشینیم تابرای ما ازکوروش ِ بزرگ قصّه بگویندکه او که بود وچه کرد وچه شد؟ ما خودمان کاملا بی خبریم! مافقط این راشنیده ایم(البته درگوشمان فروکرده اند)که درخانواده یِ هخامنشیان، ازدواج ِ مَحارم مَنعی نداشته وخواهر وبرادرمجاز بودند با یکدیگر ازدواج کنند.! آنچه که اغلب ِ ما ازهخامنشیان می دانیم همین ازکمربه پائین است وحتّابه زانو هم نمی رسد.!!!
اینکه ما ازگذشته ی ِ خویش چیزی نمی دانیم عیب ِبزرگیست، امّااین درد راکجابایدببریم که بعضی ها پارافراترگذاشته ومی فرمایند اصلا کوروش وجودخارجی نداشته است ! می گویند این داستان، دروغی کبیر است نه کوروش کبیر.!
فرهنگ وادب وگذشته ی ما بیشترازآنکه زیر سُم اسبان متجاوزین پایمال گردد، متاسفانه زیرلگد های بی مهری خودمان، به تاراج رفته است. ازماست که برماست! ملّتی که گذشته ی خویش رافراموش کند به ناچار به آزمون وخطا روی خواهدآورد،وتجربه های تلخ و اشتباهات گذشته را دوباره تکرارخواهدکرد. بگذریم.....
همّت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
که ز بند ِ غم ِایّام نجاتم دادند
شجاعت ،همّت واراده ی ِ حافظ درانتخاب ِ بینِ "ترس وعشق" و دعاها وتاثیر نفس ِ دوستان سحرخیزبودکه سبب شد دیشب آن اتّفاق بزرگ روی دهد. توّجه قلبی با تمام قوای درونی به جانب حق،تلاش ،استقامت، ونیک اندیشی ودعای خیر دوستان،شرایطی را رقم زدند که من سرانجام از اسارتِ بندهای غم و دردِ روزگار نجات یافتم.
ذرّه راتانبودهمّت ِ عالی حافظ
طالبِ چشمه ی خورشید درخشان نشود.
- ۹۹/۰۹/۲۶
- ۴۰۵ نمایش