سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۳۱ ب.ظ
سر ارادت ماوآستان حضرت دوست
که هرچه برسرمامیرودارادت اوست
ارادت: دوستی ازروی اخلاص ومیل قلبی،محبّت ومهرورزی
سرارادت: سری که سرشار ازعشق ومحبّت است
حضرت: پیشگاه، مَحضر.
حضرت دوست: معشوق ازلی وابدی (خداوند بی همتا)
معنی بیت: سرِسرشار ازمحبّت ودلدادگی خودرابرخاکِ بارگاهِ حضرت دوست نهاده ایم. جزخیال عشق ومحبّت، فکری دیگری درسرما وجود ندارد. راه ورود افکارِ غیرازارادتِ دوست رابسته ایم، وجزاندیشه ی سودای عشق اورا راه نمی دهیم ونمی پروریم.
ماقصّه ی سکندرودارا نخوانده ایم
ازما بجزحکایت مِهر و وفامپرس
نظیردوست ندیدم اگرچه ازمَه ومِهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
ازمه ومهر آئینه نهادم: یعنی اینکه ماه وخورشید رامثل آئینه دربرابرمعشوق ازلی نهادم تا عکس روی اورامنعکس کنند امّانشد. ماه وخورشیدنیز نتوانستند ظرافت،زیبایی ولطافتِ رخساردوست را نشان دهند. برای نمایاندن جادوی عشوه ونازجمال معشوق قابلیّت ویژه ای لازمست. شعور ودرک واشتیاق لازمست که خداوندآنرا به انسان عطانموده است.
معنی بیت: تمام زوایای هستی را جستجوکردم همانندی برای محبوب (خداوندیکتا) پیدانکردم. اگرچه به تصوّر اینکه ماه و خورشید می توانند نمایی ازرخساردوست رابتابانند،همچون آئینه ای درمقابل دوست گرفتم، لیکن دریافتم که هیچ آئینه ای نمی تواندآن همه لطافت وزیبایی را انتقال وانعکاس دهد.(تنها انسانها که عشق رامی فهمند و قایلیّتِ عشق ورزی رادارند می توانند تصویری ازدوست را نشان دهند. دل انسانها درصورت صیقل خوردن مبدّل به آینه ای می شود که می توان روی جانان رامشاهد کرد.)
روی جانان طلبی آینه راقابل ساز
ورنه ازهرگزگل ونسرین ندمد زآهن ورُوی
صبا ز حال ِ دل تنگ ِ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست
شکنج: لا به لا، پیچ و تاب، چین و شکنج
بادصبا همان رابط میان عاشق ومعشوق است. درفرهنگ وادبیّات عاشقانه، صبااز حال وروزعاشقان خبرهایی به معشوق می برد واوراآگاه می سازد. دراینجا دلِ عاشقِ حافظ، آنقدر تنگ شده و آنقدر همچون غنچه فروبستگی و فشردگی دارد که به عقیده ی حافظ، صبا نخواهد توانست به عمق ِ فشردگی وبستگی نفوذ کرده و میزان دلتنگی ِ اورا به معشوق برساند.
غنچه ای که هنوزشکفته نشده، بدان سبب است که ورق های آن محکم به هم چسبیده وصبا نمی تواند دراین تنگنایِ تودرتونفوذ کند واوراشکوفا سازد. امّا غنچه ای که رسیده وورق های آن ازهم جداشده باشد، بادصبا نیزبه آسانی می تواند بندِ قبای غنچه را گشوده واورا شکوفا ومبدّل به گلی زیبا کند.
معنی بیت: صبا ازانتقال پریشانحالی و دلتنگی ِ من به معشوق عاجزوناتوان است. دل من همانندِ ورق های غنچه تودرتو وفروبسته است، امیدی نیست که صبا بتواند به آسانی درآن نفوذکرده و شرحی ازگِرهِ کورکار مرابرای معشوق ببرد.
نگشاید دلم چو غنچه اگر
ساغری ازلَبش نبوید باز
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بساسراکه دراین کارخانه سنگ وسبوست
سبو: کوزه ی سفالی که درآن شراب بریزند. شراب ازخُم به سبو وازسبو به صُراحی ودرنهایت به پیاله منتقل می گردد تا مصرف شود.
سبوکش: کسی که سبوبردوش گذاشته وآن راحمل می کند.
دیر:آتشکده، عبادتگاه زردشتیان، دیرمُغان، دنیا به دیری تشبیه شده است.
رند: آنکه دربندِ اعتقادات نمی ماند ومرغ اندیشه راپروازمی دهدتااز سقف باورها عبورکرده ودر آسمانِ لایتناهی به پرواز درآید.آزادو رهادرمرزکُفرودین، بی قید وبند ووارسته
رند سوز: دنیایی که فضای بسته ای دارد (اشاره به فضای بسته واختناق جامعه) فضایی که رندان نمی توانند به راحتی درآن نفس بکشند.
بسا سرا که: بسیارسرها که
کارخانه: کنایه ازدنیا
سنگ وسبو : کنایه ازشکنندگی، چنانکه سنگی سبویی رابه راحتی می شکند.
معنی بیت: نه تنها من دراین دنیای وانفسا که رندی جُرم محسوب می گردد مخفیانه سبو بردوش هستم ورنج ومرارتِ این فضای بسته را تحمّل می کنم، سنگِ ملامت ها می خورم ودرشعله های آتش کینه توزان می سوزم! چه بسیاررندانی که دراین کارخانه (دنیا) همانندِ من،سنگ خورده، دلشکسته وجان سوخته اند! حکایتِ ما رندان، همان حکایتِ سنگ وسبوست(رندان، سبو وتندرویان به مثابهِ سنگ هستند) دراین فضای بسته واختناق رندان کامروا نیستند.
بهریک جُرعه که آزارکسَ اَش درپی نیست
زحمتی می کشم ازمردم نادان که مپرس!
مگر تو شانه زدی زلف عَنبرافشان را
که بادغالیه ساگشت وخاک عنبربوست
مگر: شاید
عنبر: مادهای خوشبو و خاکستریرنگ که در معده یا روده ی عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع میشود. گاهی خود ماهی را صید میکنند و آن ماده را از شکمش بیرون میآورند.
زلف عنبرافشان: زلفی که بوی خوش می پراکند.
غالیه: ترکیبی از مُشک و عنبر و مواد معطّر سیاه رنگ که برای رنگ و معطر کردن مو به کار میرود و بسیارخوشبو است.
غالیهسا: همانندِ غالیه،تولیدکننده ی غالیه، بوی خوشساز، پراکننده بوی خوش.
معنی بیت: ای معشوق وای حبیب، شاید توزلفِ معطّر خویش راشانه زدی که باد وخاک اینچنین روح بخش وخوشبوشده اند.
به بوی زلف ورُختمی روند ومی آیند
صبا به غالیه سایی وگل به جلوه گری
نثارروی توهربرگ گل که درچمن است
فدای قدّ توهرسَروبُن که بر لب جوست
نثار: تقدیم، پیشکش
سروبُن: درخت سرو
معنی بیت:خطاب به معشوق است. هر برگِ گُلی که درگلشن وباغ وچمن می روید تقدیم محضر وپیشگاهِ تو وهر درخت سرو که برلب جویباران می رُوید فدای قدوقامتِ والای توباد.
هرسرو که درچمن به روید
درخدمتِ قامتت نگون باد
زبانِ ناطقه دروصفِ شوق نالان است
چه جای کِلک بُریده زبان بیهده گوست
وصف: بیان کردن
زبان ناطقه: زبانی که نطق می کند سخن می گوید.
کِلک: قلم
بُریده: هم اشاره به نوک قلم خوشنویسی دارد که به اصطلاح قط می زنند یعنی نوک قلم رامی چینند ومی بُرند. هم اشاره به اینکه باقلم خوشنویسی نمی توان پشت سرهم نوشت وباید نویسنده برای نوشتن یک کلمه چندین بارقلم را متوقّف کند، مُرکّب بردارد ودوباره به نوشتن ادامه دهد. بنابراین درحقیقت قلم بُریده بُریده وبالُکنت حرف می زند.
بیهُده گو: بیهوده گوی. قلم درمقایسه با زبان بیهوده گوست. ازآن سبب که با سخن گفتن به وسیله ی زبان، راحت ترمی توان موضوعی راشرح داد تا بانوشتن. (البته دربیانِ اسرارشیدایی وشیفتگی نه درهمه حال) نوشتن" سخت است و قواعد دست وپاگیری دارد ولی درسخن گفتن، آدمی آزادتراست وراحت ترمی تواند زوایای یک موضوع راشرح دهد. چه بسیارند کسانی که خوب حرف می زنند ولی نویسندگان خوب نیستند! اگرازآنها خواسته شود همان حرفهایی رابر زبان می رانندمکتوب کنند عاجزو ناتوان می مانند ونمی توانندتمام حرفهای خودرا بنویسند. ازاین رو نوشتن درقیاس باسخن گفتن ،سخت وآزارنده تراست ومیدان مانور وعمل محدودتر.
معنی بیت: زبان وسخن گفتن به رغم آنکه بسیارراحت تراست ومیدان عمل وسیعی دارد درشرحِ اشتیاقِ عاشق وبیانِ چگونگی ِکشش قلبی عاجز وناتوان است چه رسد به اینکه کسی بخواهد باقلم ونوشتن ِ نظم یانثراین کارراانجام دهد و "شوقِ عاشقی" را توصیف کند! به عبارت دیگر حافظ می فرماید من نیزدر تشریح وتوصیف سِرّعاشقی ناتوانم! قلم راآن زبان نبود که سِرّعشق گویدباز
ورای حدِّ تقریراست شرح آرزومندی
هیچکس نه بازبان ونه باقلم نمی تواند به درستی حالاتِ شگفت آور وغریبِ عاشقانه راتشریح کند باید عاشق باشی تابدانی که عاشق چه می کِشد. روانشاد استاد شهریاردلسوخته دراین باره خطاب به معشوق غزل بسیارزیبا وسوزناکی دارد.مروراین غزل خالی از لطف نیست می فرماید:
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آبِ عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست وسیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خَلقم به رویِ زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبّت که بی غشم
باور مکن که طعنه ی طوفان روزگار
جز درهوای زلف تو دارد مُشوّشم
سَروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاوَرد این طبعِ سرکشم
دارم چو شمع سِرّ غمش بر سر زبان
لب میگزد چوغنچه ی خندان که خامشم
هر شب چوماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وَشم
لب بر لبم بِنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کارتُست من همه جورتو می کشم
رُخ تو در دلم آمد مُراد خواهم یافت
چراکه حال نکودرقفای فال نکوست
فال: پیشبینی خوشبینانه
مراد یافتن: کامروا شدن
معنی بیت: تصویرِرُخسارتودردلم نقش بسته،برهمین اساس اطمینان دارم که کامیاب وکامروا خواهم شد. چراکه فال نیکو پیش درآمد ومقدّمه ی احوالاتِ خوش ونیک بختیست.
به ناامیدی ازاین در مرو بزن فالی
بُوَد که قرعه ی دولت بنام ما افتد
نه این زمان دل حافظ درآتش هوَسست
که داغدار ازل همچو لاله یِ خودروست
لاله ی خودرو: شقایق،لاله ای که خود رواست ودرباغ وچمن وصحرا خودبخود رویش می کند. شقایق گلی به شکل جام وپیاله هست وسطِ این پیاله یک لکه ی سیاهیست، مثل اینکه داخل آن شراب ریخته شده باشد. حافظ خوش ذوق این سیاهی را به داغ دل تشبیه کرده است، داغی که دردلِ (وسط) پیاله نقش بسته است. حالا شاعر داغ دل خودرا به این داغ لاله تشبیه می کند ازاین رو که هردو ازلیست، یعنی بعداً ایجادنشده ، هردو ازابتدا ی خلقت و بدنیا آمدن بوده اند.
معنی بیت: نه اینکه در این زمانه دلِ حافظ ازآتش اشتیاق شروع به سوزش کرده باشد نه....حافظ از روز اَزل واززمانی که متولّدشده وبه این دنیاقدم گذاشته با داغ ِ عشق به معشوق زاده شده است. همانگونه که لاله ی صحرایی با داغی بردل رویش می کند.
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
اشاره به این مطلب دارد که آدمی به لطفِ آفریدگارباقابلیّتِ عشق ورزی آفریده می شود واصلاً برای همین منظوربه دنیا قدم گذاشته است.
نظام هستی بر اساس مهر و محبّت خدا به انسان بوجود آمده وانسان نیزمتقابلاً به عشق ِاوپاسخ مثبت داده ومبتلا به دردِ عاشقی شده است، دردی که جگرسوزدوایی دارد. این داغی که حافظ ازآن سخن می گوید مربوط به همین درداست.
اگرعشق و محبّت نبود نه خورشید وماه طلوع می کردند ونه نه غروبی بود.نه بهاری بود ونه پائیزی. نه جنگلی نه آبشاری نه امواج زیبای دریایی به چشم میخورد و نه ستارگان در آسمان چشمک میزدند. اگرنبود عشق ومحبّت ودلدادگی، شوریدگان ورندان وعاشقان نیز بدنیا نمی آمدند،غزلی سروده نمی شد وکوهی به تیشه ی اشتیاق شکافته نمی گردید. اگرنبودمحبّت ، ذوق و هنرنیزنبود واین همه نقش های اعجاب انگیز رقم نمی خورد . زندگی با عشق و محبّت آغاز شده و جلوه های رنگارنگِ جمال معشوق اَزلی در تمام هستی پدیدارشده است. آدمیان نیز به عنوان بخش مهمّی ازاین نظام هستی، با عشق متولّد می شوند وپس ازسپری کردن یک دوره ی دلدادگی، درنهایت به اقیانوسِ هستی و ابدیّت می پیوندند.
ره رومنزل عشقیم وزسرحدِّ عدم
تابه اقلیم وجوداین همه راه آمده ایم
- ۹۹/۰۹/۲۵
- ۷۲۹ نمایش