گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۷ ب.ظ
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقّه یِ مِهربدان مُهر و نشان است که بود
گوهر : جوهر، سنگِ باارزش و قیمتی ، استعاره از ذاتِ عشق منظور از "مخزنِ اسرار" دل است که محلِ تجلّیِ محبّت است. خزینه یِ رازها وسینه یِ عاشق که صندوقچه یِ اسرارِ است.........
حـُقّه ی مِهر : صندوقچه یِ محبّت ،صندوقچهای که جواهراتِ ارزشمند در آن گذارند. ( استعاره از دل)
مُهر : علامت،نشانه ، کد و رمز
متاعی که درصندقچه یِ سینه وجعبه یِ دلِ من هست ومن درحالِ مراقبت ومواظبت ازآن هستم همان متاعِ ارزشمندیست (عشق ومحبّت)که خداونددرروزِ ازل به امانت گذاشته است.من چیزی ازآن کم نکرده ام، درحالی که بسیاری ازآدمیان این متاعِ باارزش رادور انداخته ودرصندوقچه یِ دل متاعِ دیگری مانند: جاه طلبی، دنیادوستی وزروسیم و.....انباشته اند.
این صندوقچه باهمان نشانه ، کد ورمزی که در روزِ اَزل تعیین شده، همانگونه دست نخورده باقی مانده است. من درعهدوپیمانم ثابت قدم بوده وهستم دل به هیچ متاعی جزمحبّت وعشق نبسته ام.
به خط وخالِ گدایان مده خزینه یِ دل
به دستِ شاه وشی ده که محترم دارد
عاشقان زُمره یِ اربابِ امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
زُمـره : گروه و جمع ، جماعت
ارباب امانت :صاحبان امانت و امانتـداران
"چشمِ گُهربار" ایهامِ زیبایی دارد:1- چشمِ اشکبار (اشک به گوهر تشبیه شده است). 2-چشمی که خزینه ی گوهرِ اسراراست(برگشت به بیتِ اول) وخزانه دارِگوهرِعشق ومحبّت.
عاشقان گروهِ امانتدارانِ "عشق ومحبّتِ" الهی هستند،خزینه دارانِ گوهرِمهرومعرفتند وبه ناچار وناگزیر چشمانشان از همان ابتدا به سببِ مشکلات ومشقّت هایِ تحمّل سوزِفراق اشکبار است .
درحقیقت بینِ "چشمِ گُهربار" و "دل به عنوانِ خزینه یِ گوهرِ عشق ومحبّت" ارتباطِ ظاهری وپیوندِباطنی برقرار است وآرایه یِ تناسبِ مطلوبی ایجادشده است.
دوستان عیبِ منِ بی دلِ حیران مکنید
گوهری دارم وصاحب نظری می جویم
از صبا پرس که ما راهمه شب تا دم صبح
بوی زلف تـو همان مونـس جانست که بود
حالِ دل مارا از صبا بپرس که او خوب می داندچگونه رایحهیِ روحبخشِ زلفِ تو ، شب تا سحر مونسِ جانِ ماست، یعنی شب تاسحرمابیداریم ودرمسیرِبادِ شمال (صبا)حیران وسرگشته روزگارمی گذرانیم وشمیمِ خوشِ زلفِ تورا ازصبا گرفته وباآن سرمست می شویم.
واگر "بو"رابه معنای" آرزو وامید"بگیریم: صبا بهترمی داند که هر شب تا صبح ما در آرزویِ زلف توچقدر درشور وشَعف واشتیاق هستیم ودعامی خوانیم واین" امید وآرزو" وردِ زبان ومونسِ جانِ عاشقِ ماست.
به بویِ زلف ورخت می روندومی آیند
صبابه غالیه سایی وگل به جلوه گری
طالب لعل و گـهـر نـیست ، وگرنـه خورشـید
همچنـان در عمل مـعدن و کانست که بـود
کسی خریدارو خواستارِواقعیِ جواهر وسنگهایِ ارزشمند نیست و گرنه خورشید همچنان در کار ساختنِ وبه عمل آوردنِ جواهرات وسنگهایِ ارزشمند است وهیچگاه این کارخانه ومعدن تعطیل نبوده است.
قدیمیان معتقدبودند: جواهرات وسنگهایِ ارزشمندبر اثرِ تابشِ خورشید به وجودمی آیند.حافظ ضمنِ طرحِ این اعتقاد، باهنرمندی ورندانه ،ظرایف ولطایفِ عاشقی رابه طرزِ حافظانه ای دراین قالب ریخته و هنرنمایی می کند.
اوبازبانِ سحرآمیزِی که دارد،درمیانِ سخنانِ خویش، یک اعتقادِ قدیمی رابامهارتی شگفت انگیز مطرح می کند تافضایِ دلخواه وموجی مناسبی ایجادگردد واوبتواند اندیشه هایِ نابِ خودراسواربراین موج کرده وبه گوشِ مخاطب برساند.کاری دشواروپیچیده که کمتر شاعری تاکنون توانسته به این آسانی وسهولت وزیبایی ازعهده یِ انجامِ آن برآید.
"لعل و گـهـر":استعاره از اشکِ چشم است و"خورشید" استعاره از معشوق .
میگوید : اشکِ ما عاشقان که مانند لعل وگوهرارزش داردمتأسفانه دراین زمان ومکان طالب وخریداری ندارد.وگرنه خورشید (معشوق) همچنان،همیشه وبی وقفه متجلّی هست وانوارِجانپرورِ حُسن وزیبایی می افشاند وطنّازی می کندو عاشقان نیز از تأثیرِ عشق و محبّتِ معشوق می گِریند و لَعل وجواهر(اشک) تولیدمی کنند.لیکن ریا و تظاهر همه جارا فراگرفته(اشاره به وضعیّتِ نابسامانِ جامعه یِ عصرِ شاعر) وبازارش آنقدررونق داردکه فرصتی جهتِ جلوه گریِ عشق داده نمی شود.درتوصیفِ چنین اوضاعِ اَسف باریست که درجایِ دیگر به طعنه می فرماید:
اسبِ تازی شده مجروح به زیرِپالان
طوقِ زرّین همه برگردنِ خر می بینم
کـُشتهی غـمزهی خود را بـه زیـارت دریاب
زانکه بیچاره همان دلنگرانسـت که بود
منظوراز"کشته" یعنی خیلی شیفته که حاضراست برای توبمیرد.
خطاب به دلدار:
اندکی هم به فکرِعاشق ِشیفته ودلداده یِ بیچاره یِ خویش باش وبه اوعنایت ومرحمتی لطف کن،زیرا که این کشته یِ غمزه یِ تو (عاشقی که بامشاهده یِ نازوعشوه یِ توازحال می رودوسرازپا نمی شناسد-شیفته –دل سپرده) همچنان درهمان حالِ طاقت سوز ِ شیفتگی ودلدادگی بسر می برد ،مثل همیشه چشم به راه و دل نگرانِ تو ست. تاازبین نرفته لطفی کن ودردش رامداواکن.
درلبِ تشنه یِ مابین ومَدارآب دریغ
برسرِکشته ی ِ خویش آی وزخاکش برگیر
رنگِ خـون دل مـا را که نهـان میداری
همچنان درلب لَعلِ توعیانست که بود
ای که عاشقانت رامی کشی وبخیالِ خویش آثارِجرم(رنگِ خون) راپاک کرده وپنهان می سازی ،امّانمی دانی که رنگِ خونِ قربانیان درلبانِ سرخ رنگ تو مانده وحکایت ازکشته شدنِ آنهابه توسطِ توست. سرخیِ خونِ دل ما بر لبهایِ تو آشکار است.
درنازوغمزه یِ محبوب وطنّازیِ معشوق درادبیات فارسی، مبالغه بیش ازحدبکاررفته است. یعنی معشوق آنقدر ناز وعشوه وغمزه می ریزدکه عاشقان تاب ازدست داده وباسپردنِ دل وجان قربانی می گردند.درحقیقت عاملِ اصلیِ کشته شدنِ عاشقان معشوق است.امّاحافظ این نکته را به زبانِ کنایه واستعاره به قدری تلطیف می نمایدکه موجب آزردگیِ خاطرِ معشوق نشود:
اگربه مذهبِ توخونِ عاشق است مُباح
صلاحِ ما همه آنست کآن توراست صلاح
زلف هنـدوی تـو گـفتم که دگر ره نزند
سالهارفت وبدان سیرت وسانست که بود
زلفِ هندو: زلف سیاه و راهزنِ دلهاوغارتگر ،کافرمُلحد
با خود میگفتم که دیگرپس ازگذشتِ این همه سال واین همه اظهارِعاشقی ودلدادگی، این زلفِ سیاه و راه زنِ تو ، هوایِ مراخواهدداشت و راهِ دل مرا نخواهد زد ،وبرمن سخت نخواهدگرفت. لیکن سالها به این منوال گذشت و زلف تو همچنان بر همان شیوه و روشِ راهزنی که داشت بازهم دلِ مرا باطرّاری(به روشِ راهزنانِ ماهر) می رُباید ودرکارش هیچ وقفه وتغییری ایجادنمی کند.این رشته سرِدراز دارد ....
کفرزلفش رهِ دین می زدو آن سنگین دل
درپی اش مشعلی ازچهره برافروخته بود
حـافظا باز نما قـصّـهی خـونابهی چشم
که براین چشمه همان آب روانست که بود
ای حافظ، داستانِ خونین چشمت را بازگوکن ونشان بده که چگونه سالیانیست که ازاین چشمه (دیدگان) خونآبه (اشکِ خونین)همچنان مثلِ روزِاوّلِ عاشقی جاری است وقطع نمی گردد.به این امیدکه معشوق به رحم آیدوالتفات ومرحمتی نماید.
می گِریم ومُرادم ازاین چشمِ اشکبار
تخمِ محبّت است که بر دل بکارمت
- ۹۹/۰۹/۲۳
- ۳۰۸ نمایش