بــارهـا گــفــتهام و بار دگـر میگویم
بــارهـا گــفــتهام و بار دگـر میگویم
که منِ دلشده این ره نه به خودمیپویم
ازآن هنگام که دردوراهی "عشق وعقل" بین حافظ وعلمای دینی وفقها اختلاف افتادوحافظ عشق راانتخاب کردتاپایان عمر،پایِ اصراربراعتقادِ خویش فشردوهرگز یک قدم عقب نکشید. دراغلبِ غزلیات واشعارِ خویش به درستی وبرحق بودنِ "عشق" وارجحیتِ آن بر"عقل ومصلحت اندیشی" اشاره کرده وبارها وبارها، بلکه هزارهاباربه این حقیقت تأکیدنموده وتاواپسین نفس برخطِ فکریِ خویشتن پایبندمانده است.
شاعردر اینجا علاوه برآنکه باآوردنِ واژه یِ"بـارهـا" مقصودِخویش رابه روشنی بیان نموده، بابهره گیریِ رندانه ازطبعِ حافطانه یِ خود، "الف" را سه باردرمصرعِ اول بکاربرده تالحن وموسیقیِ شعرنیزباحالتِ تـأکـیـد شکل گیرد.
بـار ها وبارهاگـفـتـهام و دوبـاره (بارِدیـگر) بازهم میگـویـم کـه مـنِ عـاشق (دلشده:دل ازدست داده) ایـن راه را بـه اخـتـیـار پـیـش نـگـرفـتـه ام .بلکه درروزِ ازل(خلقت من)چنین رقم خورده ومن عاشقِ جلوه یِ جمالِ الهی شده ام وهرراهی جز این راه(عشق) بیراهه هست وبه سرمنزلِ مقصود منتهی نیست.بی پرده می گویم که تنهاراهِ رستگاری عشق است وبس،وازبیانِ این نکته نه تنها اِبایی ندارم بلکه به این موضوع افتخاردارم ودلشادهستم . فاش می گویم وازگفته یِ خود دلشادمبنده یِ عشقم وازهردوجهان آزادم
در پس آیـنه طوطـی صـفـتـم داشتهاند
آنچه استـاد ازل گـفـت بـگو مـیگـویم
شاعر ضمنِ تملیح واشاره به طریقه یِ آموزشِ طوطی برای سخن گفتن،می فرماید: گفتاروسخنانِ من ازخودم نیست ، من آینه ای هستم که گفتاراستاد ازل(ذات یکتا) را انعکاس می دهم.همانگونه که یک طوطیِ سخنگو ، از خودش نمی تواندسخنی ادانماید،بلکه سخنانی راتکرار می کندکه قبلاً هنگامِ آموزش، ازاستادی که پشتِ آیینه پهنان بوده،وکلماتی رااداکرده شنیده ودر حافظه ی خود ضبط کرده است.سخنانی که من می گویم قبلاً ازپشتِ آینه ی دل، ازاستاد شنیده ام عینِ فرمایشاتِ خداوندِمتعال است ومن هرکاری انجام می دهم براساسِ اراده یِ آن حضرت است.نیـست بر لوح دلم جز الفِ قامت یـارچه کنم حرف دگر یـاد نـداد استـادم
من اگـر خـارم وگـرگل چـمن آرایی هست
کـه ازآن دسـت که او میکـِشدم میرویم
"خـار" کنایه از : بـدکاری ، آزاردهنده و گنـاهـکار است "گـل" نیزدرمقابل خار،استعاره از پاکدامنی ، فرحبخشی ،مفیـدبودن وانسانِ باصفاست.منظوراز "چـمـن آرا" آفریـدگارِتواناست."ازآن دست" : ازآن سمت و سو ، ازآن نـوع"می کِـشَدَم" : می کشدمرا - می پروراندمرا – رشدونمو می دهدمرا – طراحی می کند وبه تصویرمی کشدمراهمان گونـه که مـرا طـرّاحی کرده و سـرنـوشـت مـرا نوشته انـد ، بـه هـمـان طریق رشـد میکـنـم وبه پیش می روم.پس من اگرگناهکار باشم ویاآدمِ پاکدامن،اراده یِ من دخیل نبوده، خدا چنین خواسته است.هیچ برگی بدون اراده ی آن قادرمطلق ازشاخ درخت جدانمی شود.البته بایدبه این نکته توجّه داشت که این نظریّه مطلق نیست ودر بسیاری ازاوقات،اراده وتصمیمِ ماتعیین کننده هست.خودِحضرتِ حافظ نیز بهتروعمیق ترازدیگران براین نکته توجّه داشته وبرقدرتِ اختیار واراده تأکیدبسیاری نموده ومخاطبین خودرابه سعی وتلاش ترغیب وتشویق کرده است .لیکن عدّه ای بااستنادبه ابیاتِ این غزل براین باورندکه حافظ جبری گرا بوده وهمه چیز راجبری وغیراختیاری می دانسته،درصورتی که بانگاهی فراگیر به مجموعه یِ دیوانِ آنحضرت درمی یابیم که جهان بینی وماهیّتِ فکریِ آنحضرت فراتر از چنین برداشتهایِ سطحی وکوته بینانه بوده ودیدگاهِ او جهانشمول، فیلسوفانه وبه عبارتی جمع اضداد است، همانگونه که بنیادِجهانِ هستی ازمجموع اضداد (شب وروز-خیروشر-زندگی ومرگ و.........)تشکیل شده وهیچ چیزی جزذاتِ یکتایِ بی مثال مطلق نمی باشد.آنهاکه اتّهامِ جبری گرایی را به حضرت حافظ می زنند یااین ابیاتی راکه به بخشی ازآنهااشاره می شود مطالعه نکرده اند ویانتوانسته انددرکِ صحیحی ازمفاهیمِ "اراده واختیاری" که دربطنِ عباراتِ آنهانهفته داشته باشند. حافظ شاعری نیست که درمواجهه باموانع ومشکلات ازپای نشسته ودست تسلیم بالا ببرد:ازثباتِ خودم این نکته خوش آمدکه به جوردرسرِکویِ توازپایِ طلب ننشستماو برای برآورده شدنِ خواسته اش تاپای جان تلاش می کندودست ازطلب برنمی دارد:دست ازطلب ندارم تاکامِ من برآیدیاتن رسدبه جانان یاجان زتن برآیداوحتّا پس ازمرگ نیز دست ازتلاش برنداشته ونداسرمی دهد:ندارم دستت ازدامن مگردرخاک وآندم همکه برخاکم روان گردی به گردِ دامنت گردماوشاعریست که به هیچ قیمتی حاضرنیست ازچرخ فلک زبونی کشد:چرخ برهم زنم اَر غیرِمرادم گرددمن نه آنم که زبونی کشم ازچرخ فلکحافظ همواره مارابه سعی وتلاش دعوت کرده وتأکیدمی نمایدگرچه نعمتِ وصالِ یار تنهابه جهد وکوشش نیست وهزارنکته ی باریکترازموی لازمست که مهیّاگردد لیکن نبایدتلاش متوقف گردد:گرچه وصالش نه به کوشش دهندهرقدرای دل که توانی بکوشاو کلیدِدست یابی به کیمیایِ عشق رابه ماهدیه می کندوپیش شرطِ آن راتلاش وایثار می داند:دست ازمسِ وجودچومردانِ ره بشویتاکیمیایِ عشق بیابی وزرشویقدرت، اراده واختیار درهیچ دیوانِ شعری به این اندازه نمود نداشته وهیچ شاعری نتوانسته براسبِ اراده واختیارسوارشده وهمانندِحافظ دراین عرصه یکّه تازی کند:بیاتاگل برافشانیم ومی درساغراندازیمفلک راسقف بشکافیم وطرحی نودراندازیمویافرداگرنه روضه یِ رضوان به مادهدغلمان زروضه حورزجنّت به درکشیمامّااین یکّه تازِمدّعیِ بی بدیل،هرگزبرای رسیدن به خواسته هایش از اصول اخلاقِ حسنه عدول نکرده وحاضرنیست به هروسیله ای به هدف برسد:به صدق کوش که خورشید زایدازنفستکه ازدروغ سیه روی گشت صبح نخستجبری گرایان تلاش وکوشش رابیهوده می پندارندو برای رسیدن به سرمنزلِ مقصود حاضرنیستند دست به کاری بزنندچراکه آنهامعتقدند همه چیزازپیش تعیین شده وتلاش ماکاری بی معناست درحالی که هرسرِمویِ حافظ برای رسیدن به هدف درتلاش وکوشش است ویک لحظه یِ اوبه بطالت نمی گذرد:هرسرِمویِ مراباتوهزاران کاراستماکجاییم وملامتگرِبیکارکجاستمقام عیش میسّرنمی شودبی رنجبلی به حکم بلا بسته اند روز الستمایه یِ خوشدلی آنجاست که دلدارآنجاستمی کنم جهدکه خودرامگرآنجافکنمخورده ام تیرِفلک باده بده تاسرمستعقده دربندکمرترکش جوزافکنمجرعه ی جام براین تخت روان افشانمغلغلِ چنگ دراین گنبد مینافکنموامّابه رغمِ این توضیحِ واضحات، چراحافظ دراین غزل وبعضی ابیاتِ دیگرنظریاتِ جبریگرایانه صادرفرموده ونداسرمی دهد:
مکن دراین چمنم سرزنش به خودرویی
چنـان کـه پـرورشم دادهاند مـیرویم
برای پاسخ به این سئوال بایدیادآورشدکه گرچه آدمی ازنعمتِ ارزشمندِ" اختیار واراده" بهره منداست ومی تواند قضا وسرنوشتِ خویش راچنانکه حافظ نیزبه صراحت فرموده (گرخودنمی پسندی تغییرده قضا را) تغییردهدلیکن حقیقت این است که این تغییر درشرایطِ خاصی امکانپذیربوده ودربعضی اوقات تغییر دادنِ اوضاع به حقیقت ممکن نمی باشد.
آدمی دررخدادِبسیاری ازوقایع دخیل نیست وهیچ اختیاری ندارد.هیچکس قادرنیست محلِّ جغرافیاییِ تولّد،پدر ومادر وشکل وشمایلِ جسمیِ خودراقبل ازتولّد،انتخاب وسپس واردِ این دنیاشود. بسیاری ازشرایط چه خوب وچه بد به ماتحمیل شده وما ناچاریم که آنهارا پذیرفته وباآنهاکناربیاییم.بسیاری ازشرایط مانندِ مکانِ تولّد-پدرمادر-برادرخواهر-امکاناتِ مالی-زبان وحتّادین ومذهبِ همه یِ انسانها،قبل ازتولّد رقم خورده وفردِ نورسیده ناگزیربه پذیرشِ آنهامی باشد.همه یِ ماتحتِ تأثیرِآداب ورسومِ جامعه ودین ومذهبِ پدرانمان رشدونمو کرده ونسبت به آنها تعصّب پیدامی کنیم وپیش ازآنکه تواناییِ تمیزِحق وباطل رابه دست آوریم جامعه وخانواده برایِ مامذهب ودین تعیین می کنند.درست است که هرکسی پس ازبلوغ مختار است روشِ زندگی ِ خاصی درپیش گرفته ودرموردِ هرچیزی حتّا دین ومذهب، دست به انتخابِ جدید بزند،امّاآیااین امکان برای همه میسّراست؟باتوّجه به فراوانیِ دین،تنّوعِ مذهب،تکثّرِمسلک وگوناگونیِ اعتقاداتِ فکری،آیااصلاً امکانِ تحقیق وکاوش وسپس انتخابِ صحیح برایِ یکایکِ مردم وجوددارد؟ بنابراین بایدپذیرفت که انسان دربرزخِ "جبر واختیار" زندگی می کندوبسیاری ازشرایط تحمیلی بوده وبسیاری دیگر اختیاری.
ازهمین روست که حافظ باتیزبینی ودیدگاهیِ جهانشمول، آنجاکه خودرا درورطه یِ شرایطِ تحمیل شده گرفتارمی بیند فریادِ:"چنانکه پرورشم می دهند می رویم " وآنجاکه احساس می کندامکانِ تغییر میسوراست ندای:"چرخ برهم زنم ارغیرمرادم گردد" سرمی دهد.
دوستان عـیـب منِ بـیدل حیران مکنـید
گـوهـری دارم و صاحـبنظری میجویم
حافظ ازدوستانِ خویش درخواست می کند که :مرابه سببِ داشتنِ این اعتقادات (عاشقی- رندی)،سرزنش نکنیدو ایـراد نگیـرید،چراکه مـن متاعِ ارزشمندی چون عـشـق پیداکرده ام. دلِ عاشق پیشه ای دارم وعشق ودلدادگی پیشه کرده ام ، ونظریاتی هـمـچـون گـوهـر وجواهر دارم و بـه دنـبـال شخصِ کارشناس وخـبـرهای که قدرِ این متاع را بـدانـد میگـردم کـه بـه او عرضـه کنم.کسی گیردخطا برنظمِ حافظ کههیچش لطف درگوهرنباشد
گر چه بـادلق مـُلـَمـّع مـی گلگون عیبست
مکـنـم عـیب کز او رنــگ ریـا مـیشویم
اگـر چـه بـا ایـن خـرقـهی رنگین همراه داشـتـنِ شـرابِ سرخ رنگ تنـاسبی ندارد ، خرده برکارِ من نـگـیـریـد قصددارم بـا این شراب، رنـگِ ریـا و تظاهروفـریـب را از رویِ خـرقـه پـاک کـنـم وساده وبی رنگ باشم."دلق ِمـُلـَمـّع" : خرقه یِ رنـگـیـن که اشخاصِ مهم وصاحبِ جاه ومقام می پوشیدندورنگ رنگ بودنِ آن، نـشـانـهی این بودکه صاحبِ خرقه،درصـوفـیگری و زهـدوپرهیزگاری به درجاتِ بالا رسیده است .امّاروشن است که پوشیدنِ چنین خرقه ای، خود ریاکاری وتظاهر محسوب می گردد،لیکن حافظ با پوشیدنِ این لباس هدفِ دیگری دارد. اودرحالی که این لباس رابه تن کرده ،درحالِ حملِ شراب است!اومی خواهدبـا وارد ساختنِ "اتـّهـامِ ریاکاری به خود" ، بـه زاهدوصـوفـیِ ملمّع پوش که خودراصاحبِ عقل وفضلیت می پندارد طـعـنـه بزنـد وبه اوبفهماندکه کـه رنگِ خـرقـهای که به تن کرده ای رنگِ ریـاکاری و تـظـاهـر است .وتنهاراهِ پاکسازیِ آن نوشیدنِ شرابِ آگاهی ومعرفت است،ازاین متاعِ ارزشمند بـنـوش تـا از رنـگ و ریـا پـاک شـوی.(مستی وراستی)تافضل وعقل بینی بی معرفت نشینییک نکته ات بگویم خود رامبین که رستی
خـنده و گـریهی عشـّـاق زجایی دگر ست
میسـُرایم به شب ووقت سحر میمویم
منشاءِخـنـده و گـریـهی عاشـقـان (تمام واکنش هایِ عاشقان) ، تجلّیِ حُسنِ معشوق ونازوغرورِ او می باشد. درخلوت وسکوتِ شب شعر میسُرایـم و آوازِشادی ونشاط میخوانـم وبه هـنـگام سحـر گـریـه و نـالـه سـر میدهـم. چگونگیِ شب وروزِ عاشق،ارتباطِ مستقیم به رفتارِ معشوق دارد.معشوق اگربرسرِ لطف وعنایت باشد عاشق خندان ودرسازوسرور واگربرسرِعتاب وقهر باشدگریان ودرسوز وگداز خواهدبود.
برخودچوشمع خنده زنان گریه می کنم
تاباتوسنگدل چه کند سوزو سازمن
"خـنـده" و "گـریـه" و "شب" و "سحـر" نمونه ی زیبایِ آرایـه یِ تـضـاد و"مـُراعات النـظیـر" می باشندکه دارایِ پیوندِ معنایی وارتباطِ ظاهری بایکدیگرهستند.
حـافظ ام گفت که خاک درمیخانه مـبوی
گومکن عیب که من مُشک خُتن میبویم
"حافظ" کنایه از یک انسان معمولی هست که به شاعر ایرادگرفته و گفته: چراسربرخاکِ میکده نهاده ای؟این کار چه سودی برای تودارد؟ شاعر(حافظِ واقعی) درپاسخ می فرماید: برمن خرده مگیر من باساییدن پیشانی برخاکِ آستانه یِ میخانه ،عطروبویِ دل انگیزی چون مشک ختن استشمام می کنم وروح وروانِ خویش راکه دراثرِعاشقی ودلدادگی پریشان شده آرام می کنم.
خـاک در میخانه را بـه مُشک خـُتـن تـشبـیـه کرده است.
تا ابد بویِ محبّت به مشامش نرسد
هرکه خاکِ درِمیخانه به رخساره نرفت
- ۹۹/۰۹/۳۰
- ۵۸۵ نمایش