بـگـذار تـا ز شــارع مـیـخـانه بگذریـم



بـگـذار تـا ز شــارع مـیـخـانه بگذریـم
کزبهر جـُرعهای همه محتـاج ایـن دریـم
باید درنظرداشت که به رغم آنکه حافظ پرورش یافته ی مکتب قرآن بود بااینحال خیلی زود بارسیدن به سطحی از آگاهی، بسرعت خودراازبندتعلقات دینی ودنیوی، خلاص نمودوبه آزاداندیشی روی آورد. کاری که اغلب روشن ضمیران وجویندگان حقیقت، خودراملزم به انجام آن می کنند وبا تخریب باورهاو اعتقادات مذهبی ،دینی وسنتی ،فضایی بازایجادمی کنند تابابرداشته شدن موانع رشدونمو هوشیاری،به راحتی درهرزمان باافزایش آگاهی وبیداری، توانسته باشند نظرات متفاوت ومتضادرابپذیرند. ایمان راسخ واعتقادات محکم به هرچیزی فارغ ازدرست ونادرست بودن موضوع، باعث توقفِ جوینده شده وهیچ فضایی برای رشدونمو وشکوفایی باقی نمی گذارد.
ازآن به بعد بودکه نگرش حافظ نسبت به همه چیزشامل: چیستی وچرایی زندگی، مذهب،شریعت، آخرت ومهم ترازهمه "عشق" متحول گشت ونه تنهاراه او ازراه زاهدان ومتشرعین جداشد بلکه دربسیاری ازجهات اوو زاهدان ومتشرّعین،مقابل یکدیگر قرارگرفتند. همین مقابله ومبارزه باعث شکل گیری مسلک حافظانه بابینشی تازه وطرحی نوگردید.بسیاری ازغزلهای حافظ ازجمله همین غزل دربستراین بینش خَلق شده است.
"شـارع" = راه راست ، کوچه ، خیابان، راه ، شاهراه، واضع شریعت، قانونگذار، راه راست .
"میخانه" :محل خـریدو فروش باده ومی ، در اصطلاح عارفـان مکان روحانی که درآنجا عشق ورزی کنند ومعشوقِ حقیقی (خداوندعشق) راپرستش کنند واز باده ی معرفت سرمست گردند ،
رخصت واجازه دهید تادرجریان حرکت بسوی حق ،از شاهراهی که(طریقِ عشق – راهِ راست) میخانه درآنجاواقع شده بگذریم چراکه همه ی ماحتّی برایِ یک جرعه ازباده ای که درمیکده ی عشق عرضه می کنندشدیداً نیازمندیم. درنظرگاه حافظ برای نزدیکی وتقرّب به بارگاه خالق یکتا ،مطمئن ترین،لذّت بخش ترین و نزدیکترین راه،راه عشق است وعشقبازی.....
وامّاباده ایِ که درمیخانه ی مورد نظرِحافظ عرضه می کنندچه نوع باده ایست که همه ی مانیازمند یک جرعه ازآن هستیم؟وآیا تفاوت های "طریق عشقبازی" با "طریق عبادت" کدامند که حافظ درتمام دیوان خویش دست از تبلیغ وترویج عشق وتبیین مراتب عشقبازی برنمی دارد وپای پافشاری براین راه می نهد.؟
عشق به عقیده ی حافظ یعنی: مشاهده ی زیباییهای طبیعت(شاملِ همه چیز) که تمام آنهابه مانندآیینه ای درمقابل رخسارخالق هستی ، انعکاس دهنده ی تصویری از زیبایی "زیبای مطلق" هستند.
این همه عکس می ونقش نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که درجام افتاد.
عاشق بامشاهده ی زیباییهای پیرامون خویش،دردرون خویش احساس شورو شعف وشادی می کندوغرق درحیرت وتعجّب می گردد هیجان حرکت به سوی منبع زیبایی، وجودعاشق رافرامی گیردورفتن آغازمی گردد.
ازهمین روست که عشق های زمینی پدیدارشده ودل وجان زنگاربسته ی آدمی راصیقل می دهد وهمچون پلی عاشق رابه عشق حقیقی هدایت وانتقال می نماید.
درنظرگاه حافظ ، خداوندهستی بخش، همچون پادشاه مستبدّ وسنگین دلی نیست که هرکس درمقابل اوتعظیم وکُرنش نکرد اورابا وحشتناک ترین اعمال شاقه شکنجه نماید،.!
درمشرب ومکتب آسمانی او هرگز ازوَعظ ،وَعده،گناه ، ثواب، تقوی ودانش، صحبتی به میان نمی آید،پیام حافظ مَشحون ازمهر ومحبّت، راستی ودرستی،شادی ونشاط وعشق وامید میان خالق ومخلوق است. او پیوسته انسانهارا به دوری از اوهام وخرافات تشویق کرده و به جانب فهم زیباییها هدایت می کند. چهره ای که حافظ از خدا ترسیم کرده است ، یارِآشفته مویی غزل خوانیست که با پیراهنی سینه چاک، در حالی که جامی پر از شراب محبت رابا طنّازی دردست گرفته،با لبی خندان ،سربه راه ،صلح جو واز رویِ مهر،نیم شب ،نرم نرمک به سراغ عاشق دلداده ی خویش می آید تااورا مورددلجویی ،نوازش و لطف ومرحمت قرارداده وبا سخنانِ گرم و سِحر انگیزش سرمست نماید. لطفی که حتی وعده ی آن نیزاز خدایان مذاهب دیگر کمتر دیده می شود.
همه ی ما برای شناختنِ معشوق ورسیدن به سرمنزل مقصود،نیازمندِعشق ورزی وابراز محبّت هستیم .ما محتاجیم برای رفع خماریِ جهالت ونادانی،جرعه ای ازجام معرفت سرکشیده ویک گام به رهایی ووصال نزدیکتر شویم. باپناه بردن به میکده ی عشق است که امکان رهایی ازتکبّر وغرور وریا وجاه طلبی میسّر می گردد.
"جـُـرعــه" در اصطلاحِ عرفانی به معنی یک گام است که سالک در راه سیر و سلوک برمی دارد.
به کوی میکده هرسالکی که ره دانست
دری دگرزدن اندیشه ی تبه دانست.
روزنخست چـون دم رندی زدیم وعشق
شرط آن بُوَد که جزره آن شیوه نسپریم
روزنخست همان روزیست که طینت ما را درمیخانه ی بارگاه کبریایی مخمّر کرده وبه باده ی عشق ومحبّت آغشته اند. ما(آدمیان) درآن روز دم ازرندی زدیم(بارامانت عشق راکه آسمان نتوانست کشید،مارندی کردیم و پذیرفتیم)پس ازانصاف ومردانگی ومروّت است که جز راهِ عشق نسپاریم وتعهّدی راکه داده ایم فراموشمان نشود. امّا انسان فراموشکار است وگاهگاهی به بیراهه می رودو لازمست که برای جلوگیری ازگمراه شدن، ازیک راهنمایِ آگاه (دلیلِ راه،پیر) مددگیرد.
کارازتومی رود مددی ای دلیلِ راه
کِانصاف می دهیم و زِ ره اوفتاده ایم.
جـایی که تخت ومسندجم میرود به باد
گرغم خوریم خوش نبُوَد،به که می خوریم
منظوراز"جایی که": در این دنیای فانیست که سرانجامِ همه چیز برباد است.حتّی قدرتمندترین دولت ها نیزدر نهایت فنامی شوند.تختِ پادشاهی وحِشمت و شوکت قدرتمندانی چون سلیمان واسکندروجمشید وکاووس وکیقباد نابود شده وجزخاطره ای ازآنها باقی نمانده است.پس بـهـتـر آنست که به جای اینکه غم واندوهِ دنیای فانی رابخوریم به شادی و شادمانی بـپـر دازیم وبامشاهده یِ زیباییهای طبیعت سرخوش وسرمست گردیم. "می" خوردن درمیان عارفان استعاره از سرخوشی وپرداختن به شادخواریست.
هرچندکه بعضی ازعارفان خوردنِ می رانیزتحت شرایطِ خاصی مجاز دانسته واین عمل رادرمقایسه باریاوتظاهر اَصلح ترو شایسته تر می پندارند وبه گناه بودن آن ازمنظرِشریعت، اعتقادی ندارندودرعالمِ مستی حاصل ازشراب انگوری نیز به عشق ورزی وابرازمحبت می پردازند.
چه ملامت بود آن را که چنـین باده خورد؟
این چه عیبست بدین بیخردی وین چه خطاست؟
باده نوشی که دراوروی وریایی نبود
بهتراززهدفروشی که در اوروی وریاست
"جــم" کنایه از جمشیدپادشاه است ، بعضی ها جمشید را همان حضرت سلیمان پـنـداشتـهانـد ، از همین روست که می گوید: "تخت ومسندجم بر باد میرود." می خواهد ایهام داشته باشدویادآوراین نکته نیزباشد که تخت وتکیه گاه وفرش بارگاه سلیمان را باد جا به جا میکرد.
تـا بوکـه دسـت در کمر او تـوان زدن
درخون دل نشسته چویاقوت احمریم
تابوکه: "به امید اینکه" به کمرگاهِ یاردسترسی پیداکنیم و اورادر آغوش بگیریم وبه وصال برسیم،چه خونِ دلهاکه می خوریم،ملامت وسرزنش مغرضان راتحمّل می کنیم،سختی ها ومشقّتِ فراوان می بینیم.
یـاقـوت احـمـر:لعل وجواهر سرخ رنگ
لازم به یادآوریست که حافظ هیچ واژه ای رابی جهت وتنها به سبب ضرورت ردیف وقافیه استفاده نکرده است ،اودرانتخاب واژه هابیشترین وسواس رانسبت به همه ی شاعرانِ تاریخ بکاربرده تا همان چیزی که مطلوب ومقصود نظرِاوست خَلق گردد. برهمین اساس در وَرای هربیت وحتّی هرواژه مفهوم وحکایتی نهفته هست وگاه چندین معنا ومفهوم ومضمون بمانند تاروپودی درهم تنیده شده وپیوندخورده است .
حکایت این بیت نیزصرفنظرازمعنای سطحی، این است که درقدیم جواهرسازان براین باوربودند که چنانچه سنگهای قیمتی رامدّتی درمیان خون نهاده وروی آن رابه پوشانند،کم کم سرخی رنگ خون درسنگ نفوذ کرده وآن راخوشرنگ ترمی نماید. حافظ نیزبابیان:
"درخون دل نشسته چویاقوت احمریم"
یادآوریِ می کندکه ماعاشقان نیز همانندآن (سنگهایِ درمیانِ خون نهاده شده)، درخون دل نشسته ومبدّل به یاقوت شده ایم.
ضمنِ آن که به عرضِ معشوق نیزمی رساندکه شایستگی وصال راپیداکرده ایم، پس عنایتی فرما ولطف واحسانِ خودراشاملِ حالِ مابگردان. (اینکه ظاهرِیاقوت بگونه ایست که گویی درخون نشسته است، لطافت کلام رافزونی بخشیده است)
امّا حافظ شاعری نیست که به همین زیبایی راضی شودپس داستان به اینجاختم نمی گردد وحافظ بازیِ دیگری درسرداردوآن اینکه هدفِ حافظ ازبیانِ این باورِقدیمی هنوزبرآورده نشده و نکته یِ اصلی بیان نگردیده است اودر نظرداردنکته ی دیگری بازگو کندتازمینه یِ مناسب برایِ بیانِ سخنِ اصلی فراهم آید.
"در قدیم کمربند بزرگان وپادشاهان راباسیم وزَر ویـاقـوت تزئین کرده ومی آراستند." اوبااشاره به این مطلب، سعی داردذهنِ مخاطب رابه سمتِ مقصودِ دل هدایت کند. بنابراین بادرنظرگرفتن این توضیحات است که ارتباط زیبا وپیوندمعنایی حافظانه ی بین "کمر" و "یاقوتِ احمر" و" در خون دل نـشـستـنِ شاعر"آشکارمی گردد.
شاعر برای اینکه خود را مثلِ "کمر بند"به کمرِ معشوق برساندواورادرآغوش گیرد، مدّتها"در خونِ دل نـشـستـه" و رنجها کشیده تادلِ خویش راهمانندو همرنگِ یاقوت کندبه این امیدکه شایدبه جای یاقوت درکمربند معشوقش نشانند وبدینوسیله به کمرگاه یار و وصال اودسترسی پیدا کند.
من گداهوسِ سرو قامتی دارم
که دست درکمرش جزبه سیم وزرنرود
واعظ مکن نصـیحتِ شوریدگان که ما
باخاکِ کوی دوست به فـردوس ننگریم
حافظ به درستی دریافته است که مجلس وعظ وسخنرانی واعظ بیهوده گوی، هیچ حاصلی جزتلف کردن اوقات باارزش زندگی نیست. وقتی این امکان وجودداردکه درمیخانه می توان برای بزرگداشت زندگی ضیافتی ترتیب داد و زندگانی رابه تمامیت وبااحساسات وعواطف درونی درک کرد چراباید این لحظات گرانقدر زندگی درپای منبر واعظی تلف گرددکه حتی خودش به گفته های خودباورندارد!
درچنین شرایطی اوبه هرکاری که مشغول باشد عبادت محسوب می شود حتی خوردن وخفتن؛ نظافت کردن وهرس درختان و.... همه وهمه اگرباتوجه وعشق صورت پذیرد با قدردانی اززندگی وسپاسگزاری درهم آمیخته واحساسی ناب تولیدمی گردد.
جنگ بینِ حافظ وواعظ پایانی نداردوهرگزبین آنها آشتی صورت نمی پذیرد. حافظ عاشق ورندیست پاک دل وپاکیزه نهاد، که ظاهری گناهکار وآلوده دارد، اماواعظ برعکسِ حافظ، ظاهری پاک ومنزّه داردلیکن درونش سرشار ازآلودگی ها وناپاکی هاست. اوبرخلاف جلوه ای که درمحراب ومنبراز خودنشان می دهدهنگامی که در خلوت بسرمی برد آن کارِ دیگرانجام می دهد.!
ای واعظ : بیهوده تلاش می کنی، نصیحتِ ماعاشقان ورندان ازسوی تو که ظاهروباطنت اززمین تاآسمان است هیچ سودی ندارد.مابه وعده یِ فردایِ تودل نمی بندیم واز عقوبت ومجازات شدن نیزواهمه ای نداریم. پندو اندرز توتأثیری برمانخواهد داشت مایک ذرّه ازخاک کوی دوست راباتمام بهشتی که تووعده یِ آن رامی دهی عوض نمی کنیم.
باغِ بهشت وسایه یِ طوبا وقصرِحور
باخاکِ کویِ دوست برابرنمی کنم
چـون صوفیان بحالـت ورقصند مـُقتـدا
مـا نیز هم بـه شـعبده دسـتی بر آوریم
می فرماید: صوفیان با اجرایِ مراسمِ نمایشیِ سَماع ورقصیدن واَدا و اَطوارنشان دادن وتظاهر وتفاخر،به ناحق رَدای پیشوایی ورهبری به تن کردهاند،آنهانمی توانندراهنما وپیشوای واقعی مردم باشند.باطعنه واستهزا می گوید اگرقرارباشدعدّه ای بانمایش حرکات وحالاتِ سرخوشی، به مقام پیشوایی برسند ما هم می توانیم از روی فریب و نیرنگ،دستی بالازده و رقصی بکنیم مابافنون این شعبده بازی ها،بهترازآنها آشنا هستیم. لیکن ماعاشقان به معشوق فکرمی کنیم ودراندیشه یِ شعبده بازی وانجام رفتارهای نمایشی وکسبِ میزومقام نیستیم.
صوفیان رارسم براین بودکه :
کسانی که ازانجامِ برنامه هایی مانند:چلّه نشینی،ریاضت،سَماع ورقص و.... سربلند بیرون می آمدند، به درجه ومقام نایل می شدند وجنس ورنگ خِرقه وعباوقبایشان نسبت به مقامی که کسب می کردندباسایرین متفاوت ومتمایزبود ونشان ازرُتبه ودرجه یِ وی بود.اما رندان وقلندران حقیقت اینگونه نبودند وبرعکس صوفیان،ازمقام وجاه ونشان بیزاری می جستند، آنهاتلاش می کردنددلشان دارای نشان باشدنه لباسشان.
ازامتحانِ توایّام راغرض آن است
که ازصفایِ ریاضت دلت نشان گیرد
ازجرعهیِ توخـاک زمیـن درّ و لعـل یـافت
بـیـچـاره ماکه پـیش تـو از خـاک کمتریم
این "جرعه" همان "جرعه ایست که در بیت اوّل گفته شده که همگان محتاج آنند (برگشت به مطلعِ غزل).
خطاب به معشوق است : ازیک جُرعه (آب یاشرابی) که تودرروز ازل (خلقت) احسان کردی و به خاک زمین ریختی،ازلطف احسانِ توزمین سرشارازلعل وجواهرات ارزشمند گردید(اشاره به سنگهای قیمتی ونیز اشاره به زیباییهای طبیعت)
بیچاره ماعاشقان که درنظرگاهِ تو به اندازه یِ خاک هم ارزش نداریم تالطف واحسانِ تو شاملِ حالِ ما هم بشود.
دُرّ : گـوهـر ، مـروارید ، به باورِ قدیمیان،هنگامِ بارندگی صدف بر سطح دریا میآید و دهانش را باز میکند وپس ازدریافتِ یک قطره باران دوباره به زیر آب میرود و بعدازمدتّی این قطره تبدیل به مروارید میشود.لـعـل : سنگی سرخرنگ و ارزشمند ، یـاقـوت ، که این نیزبه عقیده ی قدیمیان در اثـر تابشِ خورشید تشکیل شده و بعضی از سنگها درگذرزمان تبدیل به یاقوت میشوند.
چنانکه ملاحظه می گرددشاعربامهارت وتوانمندیِ فوق العاده ای که دارد باچیدن چندواژه درکنارِ یکدیگر،ضمنِ تلویح وتملیح به اعتقادات مردمِ عامی،چه معنی هایِ دامنه دارواندیشه زا وشگفت آوری رادرکوتاه ترین بیان ودقیق ترین پیوند به خوانندگان عرضه می نماید.
یکی دیگراز رازهایِ ماندگاری ونفوذِ شعرِحافظ دردلهایِ مردم عام وخاص، این است که شاعردرمیان سخن بخشی از باورهای گذشتگان، و آنچه که عوام به آن ایمان دارندلیکن ازبیان آن بصورتِ آهنگین ودلنشین عاجزندرا،انتخاب کرده ودرقالب لحنی خوش آهنگ وخوش وزن بازگویی می کندوبه محضِ حصول فضایی مناسب، مقصودِ دل رابه شیوه ای مطلوب (دراین بیت اظهارِعشق و درماندگی وبیچارگی و درخواست غیر مستقیمِ لطف واحسانِ معشوق)بیان می دارد.
دی درگذاربودونظرسوی مانکرد.
بیچاره دل که هیچ ندیدازگذارِعمر
حـافظ چوره به کنگرهی کاخ وصل نیست
بـا خـاک آسـتانـهی ایـن در بسـر بـریم
"کـنـگـره" به معنایِ لـبـههایِ هلالیِ بـرجِ کاخ هایِ شاهانه ،تداعی کننده یِ شکوه وجلالِ عظمتِ سرمنزلِ مقصود وکاخِ وصل است.
"کنگره "بالاترین نقطه یِ کاخ است و "خاکِ آستان" پایین ترین نقطه . این دونقطه یِ متضادو قتی دریک بیت قرارمی گیرندباتوجّه به معنایی که حاصل می گرددبه زیبایی، اثربخشی وحُسن کلام می افزاید. دراین بیت (آرایه ی "تـضـاد" یا "طباق" به زیبایی شکل گرفته است.
خطاب به خویش است .حـافــظا ! زمانی که به تو اجـازه ورخصتِ وصال وواردشدن در حریمِ حرمِ یار داده نمی شود به ناچـار به همین جا " آستانه ی درگاه کاخ" اکتفاکن وهمین که درکویِ معشوق هستی دلشاد باش.
درمصطبه ی عشق تنعّم نتوان کرد
چون بالشِ زر نیست بسازیم به خشتی
وقتی که امکانِ بهره مندی وبرخورداری ازنعمت وصل درمصطبه ی عشق(سکو - تخت ومکان مخصوص وصلت) میسّر نیست ونمی توانم به بالش زربافت نرمینه ای که یاربرروی آن سر می نهد دسترسی داشته باشم باید به قطعه خشتی بسازم ودَم برنیاورم.
- ۹۹/۰۹/۳۰
- ۳۳۹ نمایش


