بـه تـیـغـم گـر کـُشَـد دسـتـش نـگـیـرم
بـه تـیـغـم گـر کـُشَـد دسـتـش نـگـیـرم
و گــر تـیــرم زنــد ، مـنـّت پــذیــــرم
بعضی ها بـه "بـه تـیـغـم گـر کِـشـد"می خوانند که هردو درست است.به تیـغ کشیدن" به همان معنای کـُشتن است ، مثل : "به میخ کشیدن" ، "به صـُلاّبه کشیدن" .
اگر معشوق با شمشیر قصدِکشتنِ مرا بکـُند مانعش نمیشوم و چنانچه بخواهد با تیر مرا بـزند بادل وجان وباکمالِ منّت درخواستِ اورامی پذیرم.هرضربه ای که ازجانبِ دوست برمن واردشود،کرم واحسانِ دوست هست ومن بارغبت پذیرایِ آن خواهم بود.چراکه کشتهیِ معشوق ، زنده وجاوید است وهرعاشقی آرزو دارد به این مقامِ والا نایل گردد.
زیـرِ شمشیـرِ غمش رقص کنان بـایـد رفت
آن که شـد کـُشتهی او نیک سر انجام افتاد
کـمـانِ ابـرویـت را گــو بـزن تـیـر
که پـیـشِ دسـت و بازویـت بـمـیـرم
دراینجاشاعربارندی ازمعشوق می خواهد با"ابروانی" که به کمان تشبیه شده،تیر بزندتابه ظاهرشاعرپیشِ معشوق جان به جان آفرین تسلیم کند.لیکن روشن است که "تـیـر زدن" کنایه از "غمزه" و "غمزه" کنایه از تـوجّه و عنایتِ معشوق است وعاشق قصد دارد بااین ترفند ازتوّجهِ معشوق بهره مندگردد.عاشق همیشه تشنه ومشتاقِ نگاهِ یاراست، حتّااگر ازابرویِ کمانِ یار تیرببارد،ازاشتیاق پِلک نمی زند تاتیرها برچشمانش نشیند وبه خطا نرود.
دل که از نـاوکِ مژگانِ تـو در خون میگشت
بـاز مشتـاقِ کمـانـخـانـــهیِ ابـرویِ تـو بـود
غـــمِ گـیـتـی ، گــر از پـایـــم در آرد
بـجـز سـاغـر ، کـه بـاشـد دستگیرم ؟!
اگر غم واندوهِ دنیا مرا از پا بیاندازد و ناتوانم کند،به غیراز جامِ شراب چه چیز وچه کسی میتواند کمکم کند و دستِ مرابگیرد؟ .
معمولن "سـاغـر" را به دست میگیرند،امّاشاعردر اینجا سخنِ حافظانه ای گفته و این بار : "ساغر" خود دست گیرنده و یـاور شده است !. واز طرفی دیگر "شراب" که انسان را از پـا میاندازد، دراینجا از "پای افتاده" را از زمین بـلند می کند.!
چون نقشِ غم زدورببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم ومداوا مقّرر است
بـر آی ای آفـتـابِ صــبــح امـّیـــد !
کـه در دستِ شـبِ هـجـران اسـیـرم
برآی : نمایان شو ، طلوع کن
"آفتاب" استعاره از چهرهیِ دوست است
ای چهرهیِ درخشنده یِ معشوق بتاب ،نمایان شو که من در سیاهی وظلمتِ هجرانِ تـو گرفتارشده ام، روزگارِ سیاهِ مرا به انوارِ رخسارت روشن کن .
دراین شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود
ازگوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
بـه فـریـــادم رس ای پـیــر خـرابـات
بـه یـک جـُرعه جـوانم کن کـه پـیرم
"پـیـرِخرابات" استعاره ازمرشدو راهنماو عـارفِ روشن ضمیر است .
عاشق در روزگارِ سیاهِ هجران،دروضعیّتِ ضعف و ناتوانی ونابسامانی بسرمی برد واز پـیـرِخرابات استمداد می طلبد."پـیـر" به معنایِ پـیـر سال و ماه نیست ، "پـیـر" کنایه از ، فروماندگی،بیچارگی وناتوانیست. جرعه ای شراب می خواهد تا بیاساید وطراوت وشادابی به دست آرد.
هرچند پـیـر و خسته دل و ناتـوان شـدم
هر گه که یـاد روی تـو کردم جـوان شدم
من پیرِ سال وماه نیم یاربی وفاست
برمن چوعمرمی گذرد پیر ازآن شدم
به گیسـوی تو خـوردم دوش سـوگـنـد
که مـن از پای تـو ســر بــر نـگیرم
دیشب به گیسویِ تـو سوگند خوردم (عهدوپیمان بستم)که پیوسته پیرو و تابعِ تـو باشم وهرگز سرِ تسلیم از پایِ تو برندارم. الحق معماریِ حافظ درچینشِ کلمات وایجادِ هماهنگی وهمخوانیِ بینِ آنها وسازگاریِ معانیِ عبارات درحدِّ اعجاز است.بااندکی دقّت درپس زمینه یِ این عبارتِ ساده ،ملاحظه می شودکه چه تصویرِ زیبا وخیال انگیزی نقش بسته است. تصویری که درآن گیسویِ بـلـندِیارآنقدربلنداست که سر بر پشتِ پایِ او نهاده ،وعاشقِ دلداده نیز به همین صورت سرِتسلیم برپایِ معشوق گذاشته وعهدبرمی بنددکه همواره مطیع وفرمانبردارِ اوخواهد بود .
چونافه بردلِ مسکینِ من گره مفکن
که عهدباسرِزلفِ گره گشای توبست
بـسـوز ایـن خـرقـهیِ تـقـوا توحـافـظ !
کــه گــر آتـش شــوم ، در وی نـگــیـرم
خرقهیِ تقوا سوزاندن یعنی ترکِ ریـاکاری کردن
درنظرگاهِ حافظ "تظاهر به دینداری وریاکاری" از زشت ترین ومنفورترین رفتارهاست. اوتمامِ عمرخودراصرفِ مبارزه بااین پدیده یِ منحوس کرده ودراغلبِ غزلیّاتش به عاملینِ آن تاخته است.
ای حافظ : این دَلـقِ پـرهیزکاری ونشانه یِ ریـا کاری را بـسوزان و ازخود دورکن، این خرقه آنقدر کثیف وشوم است که اگر من یک پارچه آتش هم بشـوم رغبت نمی کنم آن رادربگیرم!
من این دلقِ مرقّع رابخواهم سوختن روزی
که پیرِ می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
- ۹۹/۰۹/۳۰
- ۵۷۲ نمایش