بمژگان سیه کردی هزاران رخنه دردینم
بمژگان سیه کردی هزاران رخنه دردینم
بیاکزچشم بـیمارت هـزاران دردبرچینم
این غزل نغزوزیبا یکی ازبهترین غزلهای عاشقانه هست و بسیارشیرین وشیوا باموضوعیت حدیث آروزمندی وشرح اشتیاق سروده شده است.
رخنه: نفوذکردن
خطاب به معشوق:
جذابیّتِ مـژگانِ سیاهِ تو آنقدرگیرا واثربخش است که همانند تـیـر هایِ نابودگر، دیـن وایمانِ مرانشانه گرفته، نـفـوذ کرده وبرباد داده است.
سیاهیِ مژگانِ معشوق،سیاهی وظلمتِ کفری راتداعی می نمایدکه روشناییِ دین وایمانِ شاعر را ازبین برده است. درجایِ دیگری بجایِ "سیاهیِ زلف" ازواژه یِ "کفرِزلف" استفاده کرده ومی فرماید:
زِ کفرِ زلفِ توهرحلقه ای وآشوبی
زِسحرِچشم توهرگوشه ای وبیماری
بیاکزچشم بیمارت هزاران دردبرچینم
چشم بیمار: چشم خمار
"خماری" معمولا سببِ زیبایی وفریبندگیِ چشم معشوق است امّاحافظ دراینجا خماریِ چشمِ معشوق را باهدفی رندانه "بیماری و درد" مطرح کرده تا به بهانه یِ برچیدنِ بیماری ازچشمانِ معشوق،اورابه نزدخودبکشاند وبه اوهرچه بیشترنزدیکتر گردد! به این امید که ممکن است بااین حیله ی رندانه، فرصت همآغوشی وبوس وکنارنیزفراهم شود.
هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرفکر
درآن هوس که شودآن نگار رام ونشد
الآ ای همنشین دل که یارانت برفت ازیاد
مـرا روزی مباد آندم که بی یادتوبنشینم
"روزی" ایهام دارد وبه دومعنی بکارگرفته شده است :
1-قسمت – نصیب : (برمن قسمت نباشد، من بمیرم وهرگزنصیب من نگردد آن لحظه ای که بی یادِ تو بوده باشم)
2- یک روز ازعمر: (هرگز برمن روزی نخواهدگذشت که درآن روز یک لحظه بـی یـاد تـو باشم. هیچ روزی راسپری نکرده ونخواهم کرد که درآن روز لحظه ای رابدون یادتوگذرانده باشم )
معنی بیت :
ای مـونـس وهمنشینِ همیشگیِ دل،ای که دردلِ من فقط یادِتو ومهرِتو جاریست، بااینکه مرا وهمه ی دوستداران خودرابه فراموشی سپردی وازیـاد بردی ! من همچنان دلباخته وشیدای توهستم وروزی نیست که درآن روزحتی یک لحظه ازیادتوغافل بمانم. نصیب من مبادآن روزی راکه بی یادتوبوده باشم.
عشق ازهرنوع که باشد چه نشأت گرفته ازبلوغ جنسی وچه برخاسته ازبلوغ روحی وغنای درونی وآگاهی، موهبتی الهیست وهیچ نعمتی والاتروارزشمندترازعشق وجودندارد.
دردوران خیال انگیزعاشقی، عاشق چه درهجران بوده باشدچه دروصلت، بی وقفه ازسوی خداوندگارعشق تحت حمایت است همواره به اوچیزی ازغیب می رسد واوراسرمست ومسرورنگاه می دارد. اگرکسی بدین سطح متعالی ازعشق رسیده وهمانندحافظ توانسته باشد که کسی راتااین حد دوست داشته باشد که نتوانسته باشد حتی یک لحظه اوراازیاد ببرد به حقیقت اودربهشت زندگی می کند.
هرگزم نقش توازلوح دل وجان نرود
هرگزازیادمن آن سروخرامان نرود
جهان پیراست وبی بنیادازاین فرهادکش فریاد
که کردافسون ونیرنگش ملول ازجان شیرینم
معماری وچیدمانِ واژه ها یِ این بیت بسیارزیبا و حافظانه است جهانِ پیر سست وبی بنیادمعرفی شده «پیر» بدان سبب که کهن سال وسست بنیاد وناپایدار. و «فرهادکش» ازاین جهت که این پیرکهنه کاراست وسابقه ی زیادی درازبین بردن وکشتن عشاق دارد.
«فرهاد و فریـاد» نیزهم آوا وهم وزن هستند و داستان خسرو و شیرین و فرهاد رابه یادمی آورند.
پایانِ مصرع اوّل "فرهاد" وپایانِ مصرع دوّم "شیرین است. گرچه "شیرین" درمصرعِ دوم درنگاهِ اول ارتباطِ معنایی با"فرهاد" ندارد،امّا شنیده شدنِ همین دو واژه کافیست تا شنونده ومخاطب، ناخودآگاه درذهنِ خویش کلیّاتِ ماجرایِ شیرین و فرهاد رامرورکند .
عاشقان همیشه نسبت به "دنیا وجهان" به رغمِ دلربایی وافسونگریِ آن، بی التفات بوده وآن را بی ارزش وبی پایه واساس می دانند ودل بستن برآن را کاری بی سرانجام وبیهوده می پندارند.
جهان پـیـر و سست بنیاداست وتاکنون هزاران عاشق همچون فرهاد ومجنون و....رابابی رحمی وسنگدلی ازمیان برداشته وتنها نامی ازآنها باقی مانده،وچه بسیارعاشقانی که خون دلها خورده ورنج ومشقّاتِ فراوان کشیده لیکن نامی نیز ازآنها نیزباقی نمانده است.
شاعربایادآوری ازعاشقانِ ازدست رفته، وتأکید بربی مهریِ روزگار ونیرنگ وبدعهدیِ جهان، ملول(آزرده خاطر- تنگـدل) شده به فریاد می آیدو به آنهاکه بجایِ عشق (معنویّت)، جهان (مادّیات) راانتخاب کرده اند؛این نکته را گوشزدمی نماید که جهان فناپذیر وسست بنیاد وکج خُلق است وبرکسی وفانخواهد کرد:
مـجو درستیِ عهد از جهانِ سست نـهاد
که این عـجوزه عـروسِ هزار داماد است
زتاب آتش دوری شدم غـرق عرق چون گل
بیار ای بادشبگیری نسیمی ز آن عرقچیننم
از تحمّلِ جداییِ معشوق، آتشی بر جانم افتاده که همانند گل غرقِ عرق گشتهام.
از شدّتِ حرارتِ آتشِ هجران همچون گل غرقِ عرق شدم ، ای بـاد سحرگاهی (صـبـا) خبر خوشی از آن "عرق چینم"(کسی که باآمدنِ او آتشِ دوری فروکش کرده ومن بانسیمِ نویدِآمدنِ او آرام می شوم ) برایـم بـیـاور !
شاعرتلمیحی نیز به کارِ عرق گـیـری ازگل ها نیز کرده است ؛ وقتی میخواهند گلاب بـگـیـرنـد گلبرگ ها را در دیـگ ریخته و بـر آن آب میریـزنـد و سرِ دیگ را محکم میبندند و زیر دیگ آتش میافروزنـد و بعد بخـار آن به وسیلهیِ لولهای به ظرفی که در آبِ خنک قرار دارد منتقل می شود و این بخارِ سرد شده به صورتِ عرق خوشبو درمی آید.
پشتِ صحنه یِ این بیت چنین است که:
معشوق درنقشِ گلابگیری فرورفته که بادوری کردن ازعاشق وبی توجّهی به او، آتشی برمی افروزد تاعاشق(گل) رابجوش آورد وناخالصی هایش جداگردد وعصاره یِ ناب وخوش بویی (گلاب) حاصل شود. لیکن ازبداقبالیِ شاعر ظاهرن گلابگیر فراموش کرده وباآنکه عرقِ گل درآمده، حاضر نیست که عرق گل رابچیندوبا برداشتِ حاصل،آتش راخاموش نماید.
بنابراین گل همچنان ازحرارتِ آتش در جوشش است.! ازبادصبا می خواهدخبر آمدنِ معشوق(گلابگیر، عرقچین) رابدهد واوراخلاص کند.
گل بر رخِ رنگینِ توتالطفِ عرق دید
درآتشِ شوق ازغمِ دل غرقِ گلاب است
جهان فانی و بـاقی فدای شاهدوساقی
که سلطانیّ ِعالم راطفیل عشق می بینم
دنیـایِ فانی وجهانِ گـذران و آخـرت هردو فدایِ شاهـدو ساقی (معشوق) بادا. هیچ متاعی در نظرگاهِ عاشق در مقایسه با معشوق ارزشی ندارد. عاشقِ عارف به طمع بهشت وترس ازدوزخ، عشقورزی نمی کند اوبدون چشمداشتی بی قیدوشرط شیفته یِ خودِ معشوق است وفقط اوراطلب می کند.
"سـلـطـانیِّ عالـَم" کنایه از "خـلـیـفـة اللّهیِ انسان دررویِ زمین است"آدمی که به عبارتی جانشینِ باریتعالی وپادشاه کره یِ خاکیست.حافظ این سلطانی وحکومتِ انسان را پرتوی بسیارکوچک ازمنبعِ لایزالِ عشق می داند.این سلطانِ عظیم الشأن درعالمِ عشق همچون طفلی بسیارکوچک وضعیف است.
طفیل هستیِ عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تاسعادتی ببری
اگربرجای من غیری گزینددوست حاکم اوست
حرامم باداگرمن جان به جای دوست بگزینم
اگر معشوق کس دیگری را به جای من انتخاب کند، من به انتخابِ اواحترام گذاشته ومطیع و فرمانبردارم ، امّـا بر من حرام باشد اگر من جان را بر معشوق ترجیح دهم.
عاشقان رابرسرِ خودحکم نیست
هرچه فرمانِ تو باشد آن کنند.
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیابرخیز
که غوغا میکنددرسرخیال خواب دوشینم
صباح الخیر : صبح به خیر گفتن وآرزوی خوبی داشتن
ای ساقی کجایی؟صبح شده ،بلبل با آواز "صبحت به خیر باد" می گوید،ازخواب برخیز وبکارِخویش مشغول شو، شرابی بریز که ازاثرِ خوابی که دیشب دیده ام وخیالی که درسر داشتم، حالی عجیب پیداکرده ام،شوروشعف درسر دارم ای ساقی درچنین شرایطی به تونیازمندم مرا دریاب.
باشناختی که ازحضرت حافظ داریم، می توان گمانه زنی کردکه اوچه خوابی دیده که در سرش اینچنین غوغابه پاشده است؟.
سَحرکرشمهیِ چشمت به خواب میدیدم
زِهـی مـراتبِ خوابـی که به زبیداری ست
شب رحلت هم ازبستر روم درقصرحورالعین
اگردروقت جان دادن توباشی شمع بالینم
"رحلت" : کوچ کردن،فوت و مـرگ
خطاب به معشوق: اگـر هنگامِ مرگ وجان سپردنِ من ، تـو همانندِ شمع فروزنده ای در کنارِ بسترم حضورداشته باشی ،بی هیچ تردیدی به یمنِ حضورِ تو ،بی درنگ از بستر به بهشت میروم .
روزمرگم نفسی وعده یِ دیداربده
وانگهم تابه لحد فارغ و آزادببر
حدیث آرزومندی که دراین نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشدکه حافظ دادتلقینم
قصه یِ عشق و آرزویِ دیدارِ معشوق به شرحی که در این غـزل ثبت و ضبط گردید، بی هیچ شکی همه درست وبرحق است چرا که اینها را حـافــظ فرموده واو به من آموزش داده است.
حافظ معمولا بیت پایانی غزل را اززبان شخص دیگری بیان می کند تاراحت ترتوانسته باشد درمورد ویژگیهای شخصیتی وافکارواندیشه ی خود سخن گفته باشد.
سحربابادمی گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمدکه واثق شو به الطاف خداوندی
- ۹۹/۰۹/۳۰
- ۱۸۱ نمایش