چو بَرشکست صـبـا زلف عنـبـر افشانش
چو بَرشکست صـبـا زلف عنـبـر افشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شدجانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانـش
همنفس : همدم و همدل
بهشرح : تشریحی ، به تفصیل
عرضه دادن : توضیح دادن ، بیان کردن
"همنفس" کسی که بامهربانی به دردِ دل آدم گوش فرادهد.
کجاست کسی که توانددرد وغمِ دلِ مرادرک کند و تحمّلِ شنیدنِ رنجها را داشته باشد؟دوستِ همدلی کـو تا به تفصیل برایش شرح دهم که دلم از فراق ودوریِ معشوق چه رنجها و دردهایی متحمّل شده است.؟
نمی بینم ازهمدمان هیچ برجای
دلم خون شدازغصه ساقی کجایی؟
بَریدِصبح، وفانامه ای که برد بردوست
ز خونِ دیده یِ ما بود مُهرِ عنوانش
بَرید صبح : قاصدوپیک صبح، کنایه از نسیمِ صبحگاهی
صبح وفا : آغاز وفاداری
مُهرِ عنوان : مُهری که زیر عنوانِ نامه می زنند ، سابقاً سلاطین در فرمان های صادره زیر عنوانِ فرمان، مُهرِ خود را می زده اند.
قاصدِصبح یاهمان بادِصبا (رابطِ میانِ عاشق ومعشوق) نامه ای که عنوانش "اظهارِوفاداری" بود،ازجانبِ ما(عشّاق)به پیشِ دوست برد وعرضِ ارادتِ مارابه محبوب ابلاغ کرد.نامه ای که جوهرومرکّبِ مُهرِتأییدیه یِ آن،ازخونِ دلِ مابود.
این بیت اشاره به عهدوپیمانِ روزِالست دارد.روزی که انسان مسئولیتِ عظیمِ عشق راپذیرفت.
برو ای زاهدوبردُردکشان خرده مگیر
که ندادندجزاین تحفه به ما روزِ الست
زمـانـه از ورقِ گل مـثـالِ رویِ تو بـسـت
ولی ز شرمِ تـو در غنـچه کـرد پنـهانـش
زمانه : روزگار ، دهر،دراینجادستِ تقدیر، رقم زننده
مثال : تمثال ، شکل،شبیه،مانند
دست تقدیر گل را شبیهِ چهرهی تو ساخت ولی از شرمِ اینکه به زیباییِ رخسارِ تو درنیامد، آن را در غنچه پنهان کرد .
گل زیباست امّا توآنـقدر زیباتر ولطیف تری که گل با همهیِ زیبایی ولطافت، از چهرهی تو خجالت میکشد وازهمین روست که درغنچه نهان شده است.
به سان سوسن اگرده زبان شودحافظ
چوغنچه پیش توأش مُهر بردهن باشد
نخـفـتهایم و نـشد عشق را کرانه پـدیـد
تـبـارَکَ الله از این ره که نیست پایانش
کرانه : ساحل
تبارکَ الله : پناه بر خدای پاک و منزّه،"عجبا" ، "شگفتا"
بی آنکه شبی سرِ راحت به بالین بگذاریم وآسوده خاطربخوابیم،تمامِ عمر در دریایِ عشق،همچون غریقی دست وپا زدیم وسعی وتلاش کردیم، لیکن نشانه ای ازساحل به چشم نمی خورد. شگفتا که دریایِ عشق ساحل ندارد وراهِ عشق را پایانی نیست. پناه برخدا هرچه پیشتر وجلوتر می رویم احساس نیاز به عشق درقلبهای مابیشتر وبیشترمی شود ووهرچه فزونی می یابدهرگزکافی بنظرنمی رسد! این چه رازی شگفت انگیزاست؟!
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجاجزآنکه جان بسپارندچاره نیست
جـمـالِ کـعـبـه مـگر عذرِ رهـروان خواهد
که جان زنده دلان سـوخت در بـیـابـانـش
جمالِ کعبه : زیبایی وجاذبه یِ دیدارِحق، کنایه از جمالِ دلدار ومحبوب،جذبه ای که درشمایلِ کسی یاچیزی وجود دارد ولی باچشم ظاهری قابلِ رؤیت نیست بلکه باچشمِ دل دریافت می گردد.جمالِ کعبه همان ذاتِ کبریایئست که درظاهرکعبه به چشم نمی آید.
مگر : شاید ،
زنده دلان :رهروان، عاشقان ، عارفان
عارفان و عاشقان وسالکانِ راهِ حقیقت در راه رسیدن به حق،دربیابانی که ازهرسوصدخطر درکمین است،زجر ها کشیده و رنجها می برند وجان ودلشان دراین راه می سوزد وکباب می گردد.هیچ چیزی نمی تواند درد و رنجشان را بطریقی مناسب التیام ببخشد و ازآنهادلجویی کند،مگرآنکه دیدارِیار میّسرگرددو زیباییِ ذاتِ کبریاییِ خداوند وجاذبه یِ دیدار جبرانِ زحمات ومشقّاتِ آنهارانماید.
کعبه که جزخانه یِ تهی چیزی بیش نیست ونمی تواندعطشِ عاشقان رافرونشاند. تنهاپاداشِ مناسبِ این همه ازخودگذشتگی و ایثار،لذّتِ دیدارِمعشوق است. انصاف نیست که رهروان اینچنین درآتشِ تب وتابِ وصال بسوزند وهیچ بهره ای جزرسیدن به خانه یِ خالی ازیار نبرند.به عبارتی شاعرجسارت به خرج داده وقصددارد توّجه وترّحمِ فزونتری از محبوب راجلب نماید .
دراینجامنظورازکعبه لزوماً "مکّه" نیست. شاعرازآن روازواژه یِ "کعبه" استفاده کرده که سختیها ومشقّاتِ سفربه مکّه درقدیم رایادآوری نماید. "جمالِ کعبه" استعاره ازچهره ی معشوق می باشد.
طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
بـدین شـکـستـهیِ بیت الحـَزَن که میآرد
نـشانِ یـوسف دل از چـَهِ زنـخدانـش ؟!
شکسته : پیر وخمیده قامت
بیت الحزن :غمخانه، خانهی غم واندوه ، کلبهای که حضرت یعقوب درآنجا درانتظارِگمشده ی خویش،غم واندوه می خورد وگریه وزاری می کرد.اوآنقدرگریه کردتااینکه نابینا شد.
زنخدان : گودیِ وسط چانه که از زیباییِ چهره محسوب می گردد.زنخدان درادبیات ما معمولاً به چاه تشبیه می شود.چاهی که دلِ عاشق دردرون آن گرفتاراست.
شاعربه زیبایی، ضمن اشاره به داستان یوسف، خودرادرجایگاهِ یعقوب قرارداده است.امابااین تفاوت که اینباردلِ عاشق درچاهِ زنخدانِ معشوق گرفتار شده است. عاشق همانندِیعقوب ضجه وناله سرمی دهد. اودرجستجوی نشانی ازگمشده یِ خویش(دل) است.حافظ رندانه بظاهر درجستجویِ دل خویش است،لیکن چون دل او درچاهِ زنخدانِ یارگرفتار شده،پس باپیدا شدنِ دل، نشانیِ معشوق نیز برملا خواهدگردید.
چه کسی برای این عاشقِ پیروشکسته قامت که همچون یعقوب در کلبهی احزان از فراقِ دلِ خویش که در چاهِ زنخدان معشوق گرفتار آمده خبری میآورد. درجایی دیگرخطاب به معشوق می فرماید:
ببین که سیب زنخدان توچه می گوید
هزاریوسف مصری فتاده درچهِ ماست
بـگیـرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سـوخت حـافـظِ بیدل ز مکر و دستانش
خواجه : آقا و سرور
دستان : حیله و فریب،حکایت
"سرِ زلف را به دست کسی دادن" به معنیِ تفویضِ اختیار برای تنبیه کردنِ او
دراینجادومعنی می توان برداشت کرد:
برداشت اول:درادامه ی بیتِ قبلی که شاعربه دنبالِ پیداکردنِ دل خویش است،اینک دل دارایِ شخصیّتِ انسانی شده است. شاعرقصد دارد پس ازپیداکردنِ دلِ خویش،سرزلفِ اورا به خواجه بسپارد تاتوسطِ اوتنبیه شود.منظور ازخواجه احتمالن (تورانشاه وزیر شاه شجاع است که دوست صمیمی حافظ می باشد )
برداشت دوّم: برگشت به بیتِ اول غزل،{زلفِ معشوق عنبرافشان است شمیمِ دلنوازِ آن به هرشکسته ای که می خوردجانش تازه میگردد} شاعر از زبانِ شخص سوّمی که شاهدِ سوزوگدازِشاعراست می فرماید:
اگراین امکان برایِ من فراهم می گردیدبه هرقیمتی که شده، سرِ زلفِ معشوق را به این عاشقِ خونین دل می رساندم تاکامش برآید.دقت شود که خواجه لقبِ حافظ نیزهست.زیرا که من می بینم که درفراقِ معشوق وازمکر وحیله یِ زلفِ اوچه رنجی متحمّل میگردد.سرِزلف بامکر وحیله دام می نهد ودلهارا شکارمی کند
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظ
نگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نجنبانی
- ۹۹/۰۹/۲۸
- ۲۸۳ نمایش