حاشاکه من به موسم گل ترک مِی کنم
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۰۷ ق.ظ
حاشاکه من به موسم گل ترک مِی کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم ؟!
حاشا :اینگونه مباد، هرگز، دورباد، محال است ، غیر ممکن است.
"موسم گل" : فصل بهـار
"لاف زدن" : ادّعـای بیهوده وبی مورد کردن ،کسی ادعای داشتن
چیزی کند که آن رانداشته باشد.
"لاف عقل میزنـم" ایهام دارد: ۱- من ادّعای عاقل بودن میکنم.من
خوب ازبد راتشخیص می دهم من صلاح ومصلحت خودرابهترمی دانم.
۲-من فقط ادّعای عاقل بودن میکنم عقل درنظرگاه من هیچکاره ای
بیش نیست من عاشق ورندهستم.
حافظ اغلبِ غزلیّات خودرابه بستری برایِ بیانِ اعتقاداتِ خویش مبدّل ساخته تاجهان بینیِ خاص خود رادرمقابله باخرافه پرستی وریاکاری وتزویرترویج نماید.
دراین غزل نیزبابهره گیریِ رندانه ازحال وهوایِ فرحبخشِ فصل بـهـار،فرصت راغنیمت شمرده و شرابخواری را امری روا و ستوده مطرح میسازد و ترک آن به ویژه دربهار را روا نمیدارد.
معنی بیت:
غیر ممکن است که من در فصل بـهـار نوشیدن شراب را کنار بگذارم ، مـن که ادّعای عاقل بـودن دارم هیچوقت ایـن کار(ترک کردنِ می) راانجام نخواهم داد.
خوشترزعیش وصحبت باغ وبهارچیست؟
ساقی کجاست گوسببِ انتظارچیست؟
مـُطرب کجـاست تاهمه محصول زُهدوعلم
در کـار چـنــگ و بــربـط و آواز نـی کـنم
"مـُطـرب" : نـوازنـده
"چـنـگ" و "بـربـط" : از سازهای سیمی و "نی" از سازهای بادی است .
حافـظ عاشق است،مرام ومسلکِ اوعشق است وبس.
"حـافــظ" دانش و فضل را مایهیِ خودبینی و محرومیت از معرفتِ حقیقی میداند :
«تـا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یـک نکتهات بگویم: خود را مبین که رستی»
نـوازنده کجاست تا من تمام نتیجهی پارسایی و دانش وزهدوتقوارا را صرفِ آواز چنگ و بربط و نی کنم.
فرق عاشق وعابد وعاقل وزاهد،درهمین نکته نهفته هست.عاشق برای یک حتی یک لحظه دریافتِ"شهود و اشراق" وغوطه ورشدنِ درشور وشعفِ وصال،حاضراست همه ی هستیِ خویش رانثارکند.
مخالفتِ "حافظ"با "علم"،"درس"و"مدرسه"ازآن جهت نیست که خود اهل علم نباشد ، او بیشترِ علوم زمان خود را به خوبی فرا گرفته و اهل حکمت ، کلام ، فلسفه وادب و هنر و.....بود.
مخالفت اوباعقل ودانش ودفتر، ازاین روست که به عقیده ی او"عشق خداست وخداعشق اشت".برای نزدیک شدن به ذات پاک خداوندی،راهی جزعشق ورزی وجود نداردو باعقلگرایی وبحث وجدل ومصلحت اندیشی،نمی توان این مسیر راپیمود.
همانگونه که امـام "ابـوحامد غزالی" سالها در نظامیه یِ بغداد تدریس کرد، بعد پشیمان میشود و آن سالـهـا را هـدر شده میپندارد .
عارف بزرگ قرن ششم ، "محی الدین ابن عربی" در نامهای به متکلّم بزرگ معاصرش "امام فخر رازی" مینویسد :
"سزاوار است که خـردمـنـد هیچ علمی را طلب نکند مگر آن که به او کمالِ معنوی ببخشد و همراه با آموزنده خود باشد و این جز علم بالله نیست که از راه موهبت و مشاهده حاصل میگردد."
به هر حال عـرفـا ، به غیراز عشق وعلمِ سیر و سلوکِ عاشقانه،سایر علوم را آمیخته به انواع غفلتها ، پـوشیده در انواع حجابها و قرینِ آفتها دانستهاند.
"مولـوی" هم کسب علوم را آمیخته به جاه طلبی و نـامجویی میداند و یا در جای دیگر دانشِ "نـَحـو" مردِ نحوی را به طنـز و سخره میگیرد :
« آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نـهـاد آن خـود پـرسـت
گفت هیچ از نحو خواندی ؟ گفت : لا
گـفـت : نـیـم عـمـر تـو شـد بـر فـنــا»
حدیـث از مطرب و می گـو و راز دهــر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمـّا را
"حـافـظ" علم و دانش را در مقابل مطرب ، می و معشوق قرار میدهد و اگر دفتـر و کـتـابی دارد ، در گـرو باده است :
سالـهـا دفتـر ما در گـروِ صـهـبـا بـود
رونق میکده ازدرس ودعای مـا بــود
و یااینکه درجایی دیگر، ظرفِ شرابـش را مردم دفـتـر و کتاب پنداشتهاند :
صراحی میکشم پنهان و مـردم دفتر انگارند
عجب گرآتشِ این زرق دردفترنمی گیرد.
درزمانه ای که حافظ به مدرسه می رفت مکانی به اسم مکتب بودکه درآنجا بیشترمطالب دینی واحکام شریعت آموزش داده می شد ودانش آموزان ملزم به اطاعت مطلق وباورکردن بودند. وهیچکس به ویژه افرادی مثل حافظ که روحیه ی عصیانگری وزیرسئوال بردن باورهای کهنه ی به ارث رسیده ازگذشتگان راداشتند حق نداشتند باطرح سئوالات خود، وقت کلاس راگرفته وشعله های شک وتردید رادراذهان سایرین برافروزند. البته درمدارس وحتی دانشگاههای امروزی نیز کم وبیش همچنان این روال برقرارهست ومطالب آموزشی معمولا طوری انتخاب و طراحی می شوندکه دانش آموزان رامطیع وبی اراده ووابسته به حکومت پرورش دهند. به ویژه حکومتهایی که صاحب ایدوئولوژی خاصی هستند باتسلط واشغال کامل وامنیتی کردن فضای آموزش وپرورش ، مدارس ودانشگاهها، مطالب وبرنامه های آموزشی را بگونه ای پی ریزی می کنند که دانش آموزان ازهمان ابتدای شروع آموزش، شستشویی مغزی شده وکاملا درمسیری که موردنظرحکومت هست هدایت شوند وبه مروروآرام آرام تبدیل به سربازی فداکار وجنگجویی متعصب گردند.
بدیهیست درچنین مدارسی، آزاداندیشی، آزادیخواهی وطرح سئوالات شک برانگیز جرم تلقی شده وبشدت سرکوب میگردد. ضمن آنکه عشق ورزی، شوخ طبعی، خندیدن، رقص وآوازو شادیخواری نیز ازمصادیق گناه محسوب شده ودرفهرست رفتارهای ممنوعه قرارمی گیرند.
درچنین جوامعی زندگی بطورکامل معنای حقیقی خودراازدست داده وافراد آن تبدیل به بردگانی مطیع شده وهمانندمردگان متحرک هستند. چراکه زندگی واقعی فقط باعشق ورزی، شادیخواری، شوخ طبعی، آزادیخواهی وآزاداندیشی ورقص وآواز تجلی پیدامی کند وبدون این مولفه های شورانگیز، زندگی هیچ لطفی نخواهد داشت. حافظ با درک این حقایق است که می فرماید:
از قـیــل و قالِ مـدرسـه حـالـی دلــم گـرفـت
یـک چنـد نیز خـدمـت مـعـشـوق و مـی کنـم
"قیل و قال" اصطلاحاً به معنی جدل و بحث بیهوده است .ضمنِ آنکه امروزه به معنی : سر و صدا نیزبه کار برده میشـود.
من دیگر از بحث و جدلِ مدرسه ومکتب خسته و دلگیر شدهام ،هیچ نتیجه یِ مطلوبی حاصل نشد. از این به بعد مدتی هم می خواهم به می و معشوق بپـردازم.
حدیثِ مدرسه وخانگه مگوی که باز
فتاد برسرحافظ هوای میخانه
کـی بــود در زمـانه وفـــا جــام مـی بــیــار !
تـا مـن حـکــایـت جــم و کــاووس کـی کـنـم
"کی بود در زمانه وفا ؟ یعنی هرگز نـبـوده است .
روزگار هیچ وقت وفا نداشتهاست ، پس جام شراب بیاور تا من داستان جمشید و کیکاووس را روایت کنم که چگونه آنها با آن همه قدرت و سالها حکومت،نابود شدندو زمانه به آنها وفایی نکرد و سرانجام از بین رفتند.
که آگه است که کاووس وکی کجارفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم برباد
از نــامـهی سیاه نتـرسـم کـــه روز حـشـر
بافیض لطف اوصد از این نامـه طـی کنـم
"نامهیِ سیاه" :از طومار گناهان ، شرح و لیست گناهان "نامه طی کردن" : نامه را پیچیدن و کنار گذاشتن .
حافظ خدا رابخشایشگرِمهربانی می شناسدکه هرگز برایِ بندگانِ خودحتی خطاکاران،آتش عذاب بر نیفروخته وقصدنداردکسی رادرروزقیامت مورد عذاب وشکنجه قرار دهد. خدایی که حافظ معرفی می نمایدخدایی مهربان ولطیف وبخشنده هست نه ترسناک وشکنجه گر. ازهمین رومی فرماید:
من از طومار بلند گناهانم نگـران نیستم زیرا که در روز قیامت بافوران بخشایش خداوند، میتوانم صد برابر این گناهان را از خداوند بخشش را بگیرم نه تنهامن بلکه همگان شاملِ عفو و رحمت خداوند هستند.
سهو وخطای بنده گرش اعتبارنیست
معنای عفو ورحمت آمرزگارچیست؟
کـو پـیـک صـُبــح ؟تـا گله هـای شـب فــراق
بـا آن خجـسـته طـالـعِ فـرخـُنـده پی کنم
"پیک صبح" : باد صبا ، نسیم سحرگاهی که سنگ صبورِ عاشقان است ، باد صبا از کوی معشوق میآید ، بـوی خوشِ او را به عاشق می رساند.
"خجسته طالع" : نیکبخت
"فرخنده پی" : خوش قدم ، خوش یـُمـن.
کجاست پیک سحرگاهیِ نیک بخت و خوش قدم که من گِله ها یِ شب فراق ودردِدلِ خود را به او بـگـویـم ؟!
مرحباای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تاکنم جان ازسرِ رغبت فدایِ نام دوست
ایـن جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رُخـَـش بـبینم و تـسلیم وی کنم
"عاریت" : امانتی ، آنچه به کسی بسپارند و بعد پس بگیرند.
حافظ حتی جانش را نیزازآنِ معشوق می داند وآرزومنداست که روزی که رخِ دوست رامشاهده می کند جانِ خویش راتقدیم اوکند.
روزی در واپسین لحظات عمر چهرهی زیبای دوست را میبینم و این جان را که نزد من به امانت سپرده است تسلیم او میکنم .
بـدین دو دیدهی حیران من هزار افسوس
که با دو آیـنـه رویـش عـیـان نـمـی بینم
- ۹۹/۰۹/۲۸
- ۴۵۴ نمایش