فتـویِ پیـرمغان دارم وعهــدیست قدیم
دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۰۱ ب.ظ
آ
فتـویِ پیـرمغان دارم وعهــدیست قدیم
که حرامست می آنجاکه نه یاراست ندیم
"فـتوی": فتوا به معنیِ حکم شرعی است که "مـُفتی" یـا "فـقـیـه" صادر میکند.
"پیرمـُغان" :پیشوا وروحانیِ زرتشتی،امّاآیابراستی حافظ پیرو زرتشت بوده است؟
قبلاً دراین مورد توضیحات کافی داده شده، حافظ دارای اعتقاداتِ فرامذهبی بود. دریک تعریفِ ساده می توان چنین گفت که: به استنادِ باورهایی که داشته، اودرچارچوبِ هیچ یک ازمذاهب وفرقه هاقرارنمی گیرد. اوانسانی آزاداندیش ووارسته ازهرگونه تعلّقاتِ قومی وفرقه ایست. شایدحافظ شخصیّتِ زرتشت راازآن جهت که شعارپندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک رامطرح ساخت دوست داشته وبه وی ارادت می ورزید لیکن ارادت داشتن دلیل زرتشتی بودنِ حافظ نیست.........
بنظرنگارنده احتمالاً " پیرمُغان" ازساخته ی ذهنیّاتِ حافظ است. اووجودِ خارجی نداشته، وحافظ به قصدِ پیروی ازیک شخصیّتِ خیالی که وابستگی مذهبی نداشته باشد اوراخَلق کرده است. اوپیرمُغان رانیزهمانندِ روحیّاتِ خود،بگونه آفریده که درهیچ مذهبی نگنجد!.
"قـول" : گـفـتـه ، سخن ، نـظـریـه ، بـاور
"قـولـی ست قـدیـم" = از باور های قدیم است .نـکـتـه و سخنی که از قـدیـم، سینه به سینه به مـا رسیـده است ،کـنـایـه از اعتبار و درستی سخن دارد.
"یـار" : محبوب ، دوست ، رفـیـق
"نـدیـم" : هـمـراز ، هـمـدل
معنی بیت: درموردِ شرابخواری وآدابِ آن، من یک فـتـوا و حکم ِ قدیمی وبااعتبارازجانبِ پـیـرمغان بـه یـاد دارم وآن اینکه: حرامست شرابخواری درجایی که یـارِ هـمـدل و هـمـراز و موافق طبع ِ تــوحضور نداشته باشد.
چنانکه ملاحظه می شود هرجا که حافظ ازجانبِ "پیرمُغان" مطلبی، حدیثی یابه قول خودش فتوایی بیان می کند،هیچ سند ومدرکِ رسمی ارائه نمی کند. ومادرهیچ کجا کتابی یاسندی تاریخی درموردِ پیرمُغان وزندگی نامه ی اونداریم. کاملاً روشن است که حافظ، باهنرمندی وبه مَددِ نبوغ خویش، دست به آفرینش اوزده تا باورها واعتقاداتِ خاص ومنحصربفردِ خویش رااززبانِ اونقل کند. چراکه این بهترین شیوه ی مبارزاتی درزمانِ بسته بودنِ فضای سیاسی جامعه است وحافظ به زیبایی این شیوه راابداع وباموفقیّت به انجام رسانده است.
در مـذهـبِ مـا بـاده حـلال ست ولیکن
بی روی تـو ای سرو گلاندام حرام است.
چاک خواهم زدن این دَلق ریائی چه کنم؟!
روح را صحبت ناجنس عذابیست الـیـم
"چاک زدن" : پـاره پاره کـردن
"دَلق ریـائـی" : خـرقـه پـشمیـنه که زاهدان وعابدان وصوفیان به سببِ خودنمایی می پوشیدند.
"چه کنم؟!" : چـارهای نـدارم
"الـیـم" : دردنـاک
"نـا جنـس" : غـیـرهم جنـس
گفتیم که حافظ مدّتی هرچندکوتاه درجستجوی حقیقت، به هرخانقاهی وفرقه ای که ادّعای کشفِ حقیقت را داشتند سَرَک می کشیدوبه ظاهر همراهی می کرد تا ببیند واقعاً آنچه را که می جوید درآنجا می تواند بیابد یانه؟ ودیری نمی کشید که حافظ به پوسیدگی وبی اعتباری ِ اندیشه های فرقه های مختلف پی برده وبلافاصله خودرا کنارمی کشید. دراینجانیز درچنین وضعیّتی قراردارد. حافظ به هرجهت خرقه ای پوشیده ولی خیلی زود دریافته که این خرقه ی پشمینه، روح لطیفِ اورامی آزارد، انگاریک وصله ی ناجوری به قامتِ آزادگیِ اوخورده است! ازهمین رومی فرماید:
مـعـنـی بـیـت :
سرانجام من این خـرقهی ریایی راکه روح مرامی آزارد پـاره پاره خواهم کرد ، زیـرا همنشینی با غـیـر هم جنس برای روح عـذابی دردنـاک است.
برای همگان همینطوراست. هرکس که با همنشینی غیرموافقِ طبع ِخوداُفتدوبا چیزی یاکسی همراه شودکه بامرام وباورهای اودر تضادبوده باشد،روحش دچارعذاب وناراحتی خواهدشد.حافظ اگرچه ازروی تحقیق وکنجاوی اقدام به خرقه پوشی کرده لیکن باز می بینیم که همیشه ودرهمه جا ابراز ناراحتی می کند.
خرقه پوشیِّ من ازغایتِ دینداری نیست
پرده ای برسرصد عیبِ نهان می پوشم
تامگر جُرعه فشاندلب جانان بـر مـن
سالها شدکه منم بر در میخانه مـُقیم
"تـا مگر" : برای اینکه ، به امید اینکه
"جـُرعـه" : به انـدازهی یـک بار آشامیدن ، حجمی از نـوشیـدنی ها که در دهان جا میگیرد و بـه یک بار بـلعـیدن فرو میرود.
دربارهی رسم و آیین "جرعه افشانی قبلاً توضیحاتِ کافی داده شده وبه همین مقدار بسنده می کنیم که رسمی ازقدیم ازشرابخواران به جای مانده وآن این است که هنگام شرابخواری جُرعه ای نیز به احترام درگذشتگان وبه زیرخاک رفتگان،یابه نیّتِ کرم کردن به خاک، به زمین می ریزند. دراینجا حافظ به امید اینکه یارهنگام شراب نوشی اقدام به جرعه فشانی کند وجرعه ای نیز به اوببخشد درانتظار بسرمی برد.ضمن آنکه حافظ خودرا درپیش یارخاک فرض کرده است.
ازجُرعهیِ توخاکِ زمین درّولعل یافت
بیچاره ما که پیش تو ازخاک کمتریم
"بـر در میخانه مقیم بودن": همیشه درمیخانه خدمتگزاری کردن وخاک در میخانه شدن است.
مـعـنی بـیت : به این امید که معشوق، هنگام شرابخواری، دست به جرعه افشانی کند وازلبش جرعهای شراب به منِ خاکی بیفشاند، سالـهـای زیادیست که خاک در میخانه شدهام.
حافظ معتقداست که هرکس انتظارلطف وعنایت ازطرف معشوق را دارد، باید خاکِ درمیکده ی عشق شود، خدمتگزاری کند، دربانی کند وووو تاشاید روزی موردِ عنایت واقع گردد.
تاابدبوی محبّت به مشامش نرسد
هرکه خاکِ درمیخانه به رُخساره نرُفت.
مگرش خدمت دیرین من ازیاد برفت
ای نسیم سحری یاددهش عهدقدیم
مَگـرش" : گـویی که او ، مثل اینکه او
"دیـریـن" : قدیمی ، گـذشته ، در اینجا به معنی ِ"خدمت چندین ساله" است.
"نسیم ِسحری" : بـاد ملایم صبحگاهی، همان بـاد صباست که قاصد و پـیـک عاشق و معشوق است ، از کوی یـار میآید و از احوال یـار خـبـر دارد و پـیـام عاشق را هم به معشوق میرسانـد.
"عـَهـد" : ایهام دارد : 1- پـیـمـان 2- روزگار ، دوران
منظور از "عـهـد قـدیـم" این است که پـیـمـان گـذشتهای که بـا هم بستههبـودیم ، در ضمن میخواهد بـگـویـد که در قدیـم وفاداری بیشتر بـود ، امـروز هم این اصطلاح را به کار میبـریـم کـه : "دوست هم دوستـهـای قدیم" یـا مثلاً : "مـرد هم ، مـردهای قـدیـم"
مـعـنـی بـیـت : مثل اینکه معشوق خـدمـتـگـزاری، وفاداری وارادتِ چـنـدیـن سالهی گـذشتهی مـرافراموش کرده است ، ای بادِ صباکه به بارگاهِ معشوق دسترسی داری! هنگامی که به حضوریارمی رسی،روزگار و پـیـمان قـدیـم را بـه یـادش بـیـاوروبه او:
گونام ما زیاد به عمدا چه می بری؟
خود آید آنکـه یاد نیـاری ز نام ما
بعد صد سـال اگر بر سر خاکم گذری
سربر آردزگِلم رقـص کنان عَظم رمیم
"خـاک" : تربت ، خاک گـور ، قبر
"گِل" : خاک باقیمانده از جسدِ مرده ، جسد پس از 30 سال پـوسیـده و تبدیل به خاک میشود ، "صـد سـال" اشاره به ایـن دارد که حتی استخوانـهـا نـیـز به خـاک تـبـدیـل شده باشند.
"عـَظـم" :اسـتـخوان
"رَمـیـم" : پـوسـیـده
مـعـنـی بـیـت : خطاب به معشوق است. حتّا اگر بعد از صـدسـال به خاکِ مزارم گـذری کنی، استخوان پـوسیـدهام با شادی و رقص از مزارم سر برمی آورند وبه پایکوبی می پردازند. به بیانی دیگرتوعیسی دَمی وباآمدنت روح تازه ای برکالبدم می دَمی ومن دوباره زنـده میشـوم.
سایـه قـدّ تـو بـر قـالــبــم ای عـیـسـٰی دم
عکس روحی ست که بر عَظـم ِرَمیم افتادهست
دلبر ازمابه صد امیّد ستِـَد اوّل دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خُلق کریم
"سـِتـَد" :ستاند، گـرفـت
"خـُلـق" : خوی ، اخلاق،طبع و فطرت
"کـریـم" :بزرگوار، آزاده ، جـوانـمـرد
الـبـتـه "خـُلـق" را بافتحه "خـَلـق" هم میتـوانـیـم بخوانیم ، یـعنی "مـردم بـزرگـوار و آزاده، عـهـد و پـیـمـان را فراموش نمیکـنـنـد."
مـعـنـی بـیـت :
معشوق درابتدای عاشقی، بگونه ای رفتارکرد که دردلهای ما امیدواری زیـادی ایجانمود.او با ما عهدوپیمانی بست او دل مارا ازماگرفت وبعدازآن دیگربه مابی اعتنایی کرد! چنین انتظاری ازاونبود. اوبزرگوار وعطابخش است وماازقدیمیان،چنین شنیده ایم که بزرگواران هرگزعهد وپیمانشان را فراموش نمی کنند.
حافظ دراین بیت ازرفتارمعشوق گله می کند. امّاروشن است که بااحتیاطِ زیاد سخن می گوید! مبادامعشوق دلگیرشود وخاطرنازکش مُکدّرگردد!
البته حافظ مثل همیشه رندانه صحبت می کند وبایادآوری اخلاق کریمانه ،ازمعشوق می خواهد که ازخود ملایمت وملاطفت نشان دهد وبا عاشقانش به مهربانی وعطوفت رفتارکند.
چه بودی اَردلِ آن ماه مهربان بودی؟
که حال مانه چنین بودی اَرچنان بودی
غنچه گوتنگ دل ازکارفرو بسته مباش
کز دمِ صبح مددیابی و انفاس نسیم
"غـنـچـه" نمادِفروبستگیِ کار واستعاره از دل غمگین و گـرفته ، یـا انسان غمگین و دلـتـنـگ است.
"فرو بسته" : گـِره خـورده و بسته شده
"دَم" : ایهام دارد : 1- نـفس 2- ابتدا و آغاز
"دم صبح" : طلوع فجر ، نفس صبح که همان نسیم بامدادی است.
درنظرگاهِ حافظ سحرخیزی و"نسیم صبحگاهی" جایگاهی ویژه دارد. نسیم سحری باعثِ شکوفندگیِ غـنـچـه می گردد. وبه همین سان انسانهای سحرخـیـز هم با نسیم صبحگاهی دلشاد وبانشاط وکامروا میشوند و گره از مشکلاتـشان بـاز میشود.
مـعـنـی بـیـت : بـه غنچه ی دلـتـنـگ بـگـو از اینکه گـره درکارت افتاده غصّه مخورواندوهگین نباش ،به زودی درسحرگاهان،نفس های جانبخشِ مسیحایی، خواهدپیچید و شکوفایی رابه توارزانی خواهدداشت. ای عاشق غمناک، امیدوارباش تونیز همانندِ غنچه، اگردرکارت گِرهی افتاده، باسحرخیزی می توانی ازنـسیـم کمک بـگـیـری وبه شکوفندگی ونشاط و کامیابی برسی.
دلاچوغنچه شکایت زکاربسته مکن
که بادصبح نسیم ِ گرهگشا آورد.
فکربهبودِخودای دل زدری دیگرکن
دردعـاشق نشودبه زمداوای حکیم
"حـکـیـم"دراینجا به معنیِ چاره گر وطبیب است.در ادامهی بیت قبل خطاب به عاشقِ فروبسته کارِدلتنگ است:
مـعـنـی بـیـت :
ای عاشق و مبتلای به درد عشق، بـرای بهبودی خود به سراغ طبیب وچاره گرمباش وبه این در وآن درمزن!تنهایک دَراست که درمانِ توآنجاست. چرا که دردِعاشق دردی نیست که بـا دارو و درمان طبیب و معالجه گرمداوا و درمان پذیرد.دردِ توازدوست ومعشوقست ودرمانِ تـو نیزنزدِاوست :
حافظ از آبِ زندگی شعــرتو داد شـربتــم
ترکِ طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگرانست نصاب زروسیم
"گوهرمعرفت": معرفت ودانش وآگاهی به گوهر تشبیه شده است.
"معرفت" درنظرگاهِ حافظ به معنای کسبِ آگاهی ،ایجادپرسش ،پرهیز ازخرافه پرستی، وشناخت ِ عشق، ومِهرورزیست. اگرامکان ِ انتقال ِ چیزی به آنسوی هستی وجهانِ پس ازمرگ میسّربوده باشد، بی گمان همین معرفت وآگاهیست که درکارنامه ی رفتارما انعکاس پیداخواهدکرد. وحتّا اگراین امکان نیزوجودنداشته باشد وپس ازمرگ همه چیزفانی گردد، بازهم ازارزش واهمیّتِ معرفت وآگاهی چیزی کم نمی شود. زیرا معرفت به روح ودل وجان تعلّق دارد وچیزی متمایزازجسم ِ خاکیست. ازهمین رو "معرفت" واژه ی دوست داشتنیِ حافظ است وهرجاازآن نام برده، آن راگوهری زوال ناپذیرو ارزشمند توصیف کرده ومخاطبینش راهمواره به کسبِ معرفت، تشویق وترغیب نموده است.
دربیشترنسخه ها : "گوهر معرفت اندوز" آمده ، "انـدوخـتـن" بـا "گـوهـر" متناسب تر است. بنظرهردوخوانش صحیح وحافظانه است.
"نصیب" : بهره ، سهم
"نـصـاب" : سرمایه ، اصل هر چیز
مـعـنـی بـیـت :
تامی توانی، به کسبِ علم ودانش و آگاهی (معرفت ) بپرداز،معرفت همچون گوهری گرانبهاست، گوهری متمایز ومتفاوت ترازسیم وزَرومُروارید.! آن را بدست آور ودرگنجینه ی ِدل ذخیره کن. متفاوت ازآن جهت که هنگام سفربه آن سویِ هستی، زَروسیم نصیبِ دیگران خواهدشد وتونخواهی توانست آنهارابا خودببری! تنهاچیزی که همراهِ توخواهدبود،مقدارمعرفت ودانشی است که توتوانسته ای تحصیل کرده واندوخته باشی.
این بیت نیزهمانندِ سایرغزلیّاتِ حافظ، بیت الغزلِ معرفت است، بیت الغزلی که بی هیچ تردید،تواناییِ متحوّل ساختن ِ هرنوع زندگانی رادارد. درسی بزرگ وکلیدی برای رسیدن به کمال.
حافظ چه زیبا درس می دهد! ابتدا به ملموس ترین وآشناترین مسائل مردم اشاره می کند،سپس خطاها واشتباهاتی راکه متاسّفانه غالبِ مردم مرتکب می شوندنمایان می سازد ودرقدم بعدی راهکار برون رفت وجبران خطاها را مطرح وسخن راتمام می کند.
حرص وطمع وثروت اندوزی، یک بیماریِ همه گیراست،همه یِ ما شاهدهستیم که گهگاه یکی ازاطرافیان مابه بهانه ای رَخت ازجهان بسته وبه ناکجاآبادسفرمی کند،وباچشمانِ خویش می بینیم که این عزیزسفرکرده، هرچه اندوخته ونخورده برای دیگران باقی می گذارد ونمی تواندیک سرسوزن باخودببرد! دریغا که مایه ی عبرت نمی شود وکسی به خودنمی آید که به فکراندوختنِ چیزی باشدکه امکانِ انتقالِ آن به آن سوی هستی میسّرباشد! وبازهمان داستان تکرارمی شود!
حافظ دراینجا راهکارروشنی ارایه می دهد، راهکاری که به ماآموزش می دهد گوهرمعرفت اندوزیم تا سودِ آن اندوخته ،هم دراین دنیا وهم درآن دنیابه حسابمان واریزشود ومارا بهرمند سازد.
معرفت گوهر گرانبهائیست که دل راصیقل می بخشد وازآن آئینه ای پاک می سازد تامحلّ تجلیگاهِ فروغ ِ دوست ومعشوق ازلی گردد.
شعرحافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین برنفس دلکش ولطفِ سخنش
دام سخت ست مگریارشودلطف خدا
ورنه آدم نبردصَرفه ز شیطـان رجیم
"صـَـرفـه" : نـفـع ، سـود
"رجـیـم" : : بسیار سنگ زده شده ، رانـده شـده
مـعـنـی بـیـت :
دراین دنیا دام های متفاوت، پیچیده،ورنگارنگ درمسیرانسان شدن،تکامل وپیشرفت، معرفت آموزی وعشق ورزی وجود دارد. اگرلطفِ خدا شامل حالمان نشود وخدادستگیری نکند، هرگزتوفیقی حاصل نمی شود. باید بستری فراهم ساخت، بایدزمینه ی جذبِ لطف خدارامهیّانمود تابسلامتی بتوان ازمسیرپُرازدام وتله عبورکرد. شیطان باتمام توان وکینه ای که دارد تلاش می کند تاباوسوسه ها،حرص ها وطمع ها ماراازعشق ورزی و اندوختنِ گوهرمعرفت بازدارد.مگر ایـنـکـه لطف خداونـد در ایـن مسیـر انسان را یـاری کـنـد و گـر نـه بی تردید انـسان از تـلـههای گوناگون ِشیطان رجـیم دراَمان نخواهد بودو زیانها وخسارات ِ زیادی متحمّل خواهدشد.
توباخدای خوداندازکار ودل خوش دار
که رحم اگرنکند مدّعی خدابکند.
حافظ اَرسیم وزَرت نیست چه شدشاکرباش
چه به ازدولت لطف سخن وطبع سلیم
"چـه شـد؟!" : چه اتفاقی افتاده است ؟! هیچ اشکالی ندارد، طوری نشده است ،باکی نیست.
"دولت" : بـهـرهمـنـدی
"لـطف" : فضل و بخشش ، مهربانی ، در اینجا به معنی : لطیف بودن ، لـطـافت است.
"طـبـع" : قریـحـه ، استعداد هنری ، استعداد شعر سُرودن.
مـعـنـی بـیـت : ای حافـظ اگرثروت فراوان نداری،اگرطلا وجواهرات ومال بسیار نـداری، اتّفاقی نیافتاده، هیچ اشـکالی ندارد، سپاسگزار خداوند بـاش، زیـرا هیچ چـیـزی بهتر ازاین نیست که انسان سخنش سرشاراز لطایف وظرایف باشد وهمگان سخنانش رابپذیرند و عاشقش باشند. ای حافظ گله مندمباش ،خداوند اگربه توثروت نداده، درعوض طبعی چون آب روان به توبخشیده وهیچ چیزبهترازاین نیست.
حافظ ازمَشربِ قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب وغزلهای روان مارابس
- ۹۹/۰۹/۲۴
- ۱۲۳ نمایش